روایت خلیل
روایتی از جدال استثنایی و ۹۰ روزه یک معلم اهوازی با کرونا
همه میدانیم مرگ حق است، حق! اما کرونا، معنای مرگ و فاصلهی ما با آن را دگرگون کرد. آدمها آنقدر ناگهانی از قافلهی سرمست زندگی کنار میکشیدند که هر لحظه منتظر نوبت خود بودیم! میگویند تمام ویروسی که جهان را زمینگیر کرده، به اندازهی یک قاشق است، نه یک قاشق چای برای دم کردن و جمع شدن خانواده در کنار آن، نه، گویی یک قاشق گٓرد مرگ است، برای متفرق کردن همنشینیها و ما رسماً مقابل این ناچیز مرموز زانو زده بودیم. تا جایی که حین عبور از مقابل بیمارستان کروناییها پدال لعنتی گاز را بیشتر فشار میدادیم که مبادا نوبتمان جلو بیفتد!
*مرگ، زندگی، قافله، نوبت!
یا شادمان از بهبودی عزیزانمان بودیم یا ویران از پرکشیدنشان؛ آنقدر محاط در حلقهی شخصی بودیم که مجال و توان همدلی و همدردی با یک قدم آن طرفتر میسر نبود!
در این میان، ناگهان رنج یک نفر از چهار دیواری خانهاش صدادارتر شد. همسایه، معلم، همکار، دانشآموز و دانشجو باخبر شدند که توان «او» و «کرونا» برابر است و هیچکدام شکست نمیخورد؛ چه مبارزهی دراماتیکی!
دستمان به او نمیرسید، حتی بعضی از ما او را بیواسطه نمیشناختیم، اما هر روز گزارشهای مکتوب، موجز و عاشقانهی احوالش را در گروههای نذر و دعای مجازی دنبال میکردیم. میخواندیم که هنوز در بخش مراقبتهای ویژه است، زجر میکشد، انتوبه میشود، اما دوباره به صورت زشت کرونا میخندد!
*رنج، مبارزه، نذر، انتوبه!*
دوباره انتوبه، اینبار سکته، اما مشت از مشت کرونای بدترکیب باز نمیکند! یک روز یادداشتی یک خطی از او رسید که «یکماه از تدریس عقب افتادم!!»
بعد از ۲۹ روز که به هوش بیایی، اول به فکر تدریس باشی!؟
خدایا! چرا قبلا به ما نگفته بودی او یک فرشته است!؟
هر لحظه بیشتر به او گره میخوردیم. حالا او تنها نمیجنگید. بخشی از ما بود. اصلا خود ما بود. هرچه ما جرأت نکرده بودیم برای یک تست ساده به درمانگاه برویم، حالا او رخ به رخ کرونا، محکم ایستاده بود و بهجای ما ترسخوردگان وحشت زده، با آن غول ترسناک زورآزمایی میکرد. انگار برادر بزرگتری بود که وسط کوچه یقهی یکهبزن محل را چسبیده است. موقعی سر رسیده که ما مفصل کتک خوردهایم. جسورانه وارد میدان شده و بیش از آنکه زور داشته باشد، جرأت دارد!
سیلی میخورد، زخمی میشود اما کم نمیآورد؛ آخ که چه کیفی دارد برادر آدم اینقدر دل داشته باشد؛ بجنگ پسر خوب! آفرین! آفرین!
*فرشته، زخمی، جرأت، برادر!*
خبر میآمد سه باره تمام ریه سفید شده و باز انتوبه لازم است؛ خبر میآمد حتی پزشکان و پرستاران هم برای حال زار این قهرمان گمنام زندگی گریه میکنند!
خدایا! خودت کاری بکن. نگذار امید ما ناامید شود.
دوباره تهی میشدیم. یخ میکردیم و درون خود خرد میشدیم، کرونای لعنتی! لعنتی!
برای زجری که میکشید، اشک میریختیم، اما کیف میکردیم کم نمیآورد. نباید کم میآورد، او آدم خودش نبود، آبروی ما بود. نکند فردا در محل چو بیفتد که این خانه برادر بزرگ ندارد!
خدایا! خودت رحمی کن. برادر ما فقط ۴۲ سال دارد. اگر صلاح میدانی او را به عزیزانش ببخش، ببخش!
*امید، گریه، آبرو، بزرگ!*
یا خدا!
خبر میرسد از بخش مراقبتهای ویژه بیمارستان رازی اهواز، از تخت شماره چهار، صدای خنده میآید. تبسم خداست یا صدای خندهی حاضران کنار تخت؟ هر دو؟! هردو!
برادر بزرگ ما پشت یکهبزن بیرقیب را به خاک زده است. او، به صورت زخمی کرونا خندیده است!
مرگ حق است اما دوست زجر کشیده، معلم شریف و برادر عزیز و دوستداشتنی ما *خلیل باوی زاده* بالاخره روی ماه خداوند را بوسیده و سهم دوبارهی خود از زندگی را از او هدیه گرفته است.
*تبسم، خنده، روی ماه خدا، زندگی!*
🔹این روایت تقدیم میشود به قلب شادمان مادر خلیل،
به خندههای معصومانه خود خلیل
و به قلب دردمند همه مادران شریفی که فرزندان عزیزشان مظلومانه در رودخانهی انتوبهی کرونا غرق شدهاند.
✍🏼 کیوان لطفی
همکار خلیل در دبیرستان نمونه دولتی امام علی (ع) اهواز
– پاییز ۱۴۰۰🌻
- نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
- نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
- نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : 0