یادداشت های دکتر عبدالرسول عمادی مدیرکل اسبق آموزش و پرورش استان خوزستان و مشاور فعلی وزیر آموزش و پرورش؛

عبدالرسول عمادی

هروله ای در کوچه کودکی تا تامل در بزرگراه میانسالی

هروله ای در کوچه کودکی تا تامل در بزرگراه میانسالی عبدالرسول عمادی اولین ذهن نوشت های ثبت‌حافظه یک‌کودک روستایی مثل من‌ در آنجا که خطی راست با شیبی ملایم‌تو را از رشته کوه زاگرس به ساحل خلیج فارس می برد مربوط به صبح های سرد زمستان است که چشم هایم  را با چای ولرم‌می شستند

هروله ای در کوچه کودکی تا تامل در بزرگراه میانسالی
عبدالرسول عمادی

 هروله ای در کوچه کودکی تا تامل در بزرگراه میانسالی

اولین ذهن نوشت های ثبت‌حافظه یک‌کودک روستایی مثل من‌ در آنجا که خطی راست با شیبی ملایم‌تو را از رشته کوه زاگرس به ساحل خلیج فارس می برد مربوط به صبح های سرد زمستان است که چشم هایم  را با چای ولرم‌می شستند تا پلک هایم باز شود و بعد در کنار دیوار در معرض خورشید صبحگاهی قلقلک بشویم تا حوالی ظهر و بعد در حیاط خانه بین‌مرغ ها و جوجه ها و بره ها و بزغاله ها بلولیم و شب در بغل مادر به خواب برویم تا بعد سر جایمان بخواباند و صبح ها در سنین‌کمی بالاتر بعد از بیداری از خواب به سمت اطاق مجلسی در آن سر حیاط بدویم تا به زیر پتوی پدر دعوت بشویم و از محبت پدرانه گرم بشویم و بعد ها در کوچه میان ماسه بادی های خنک غلت بزنیم و با بچه های روستا کم کم بازی های محلی را یاد بگیریم و بعد از به آب رودخانه بزنیم و شنا و شنا و بازی های لب آب و همراهی با پدر در ماهی گیری با تور کنگی و همراهی با او در خیش و کاشت غله و چه لذتی بود در  تماشای دست پدر که مرتبا به درون زنبیل می رفت و غله ها را در زمین پخش می کرد و بعد خیش و خیش تا تمام زمین شیار دار شود و غله ها پنهان شوند و بعد هم باران ببارد و مورچه ها فرصت جمع کردن آنها را پیدا نکنند که اگر هم پیدا کنند بعد ها گله به گله دسته های فشرده از خوشه های سبز گندم‌و جو بروید بر سر سوراخ مورچه ها و بعد فصل سر سبزی و شادابی بهارینه و فصل هندوانه های رسیده که روزها بی دریغ از چم‌می ایند و از جالیزهایی که به لطف سیلاب زمستانی گذر کرده بر بستر رودخانه هندوانه و خربزه شیرین داده اند و وفور نعمتی است که بیا و ببین و هندواته های رسیده و نارس و تو زرد و تو سرخ و خربزه های سبز و زرد  و دو رنگ و بوی مستی فزای آنها و گرما برسد و کم‌کم خوشه ها پر شوند و بوی بلال گندم تو را مست کند و بعد فصل درو و جیلم و چهره آفتاب سوخته پدر در فصل درو و لباس هایی که از فرط کار و عرق به سیاهی می زنند و تو که دلت می خواهد این رنج‌پدر زود پایان یابد و دلت عمیقا می سوزد از این حجم رنج و گرما زدگی و کار در گرما و تشباد و بعد خرمن کوبی و برا و خرمن کشون که به رستاخیزی تمام می ماند و دلت از شب تا صبح در غله کار است و در کنار مردانی که زنبیل زنبیل وزن می کنند و غله می کشند و تا صبح آذوقه سالانه را به پاچال می سپارند و بر آن کاه و خاک اضافه می کنند و بعد هم نخل ها یکه تاز بازار تابستان شوند و خارک ها رنگ‌بگیرند زرد و سرخ مانند رنگ درون هندوانه ها و بر بالای نخل خود نمایی کنند چون موهای بافته ای که در رفتار خوش خرامانه ای در زیر نور برقصند و تو را حالی به حالی کنند و دلت بیش از آن که برای خوردن خارک ها لک‌زده باشد می خواهد که آنها آن بالا بمانند و نخل را زینتی باشند برای همیشه که نخل با خارک هایش زیباتر است و خارک‌ها بر بلندای نخل زیباترند تا در بشقاب و در معرض جویدن.
و بعد هم نیم خون شوند و از انتها به رنگ‌رطب در آیند و رطب کم‌کم سفت شود و خرما را که بشکافی هسته جدا شود و تو بمانی و یک گوشت شیرین نرم که نمی دانی در دهنت چه قدر باید بماند؟ و چه قدر باید جویده شود؟
و خرمای تازه با ماست و لورک و با تلیت دوغ که مزه ای ترش و شیرین بدهد به ناهار تابستانه ات.
و بعد به مدرسه بروی و معلم و کتاب و مداد و بوی غریب دفتر و کاغذ که تو را به دنیایی می برد ناشناخته و رنگ جلد دفترت را با چشمهایت می نوشی و با مدادت رفاقت می کنی و از معلمت ترسی داری که نمی گذارد به او نردیک‌تر شوی و کلاس و مدرسه و هم‌کلاسی و کتاب و درس تو را از بدویت بیابانی جمع می کند و یکجا می سپارد به حریم نیمکتی که برایت قصه ها دارد و شعرها و جادوی اعداد و حساب و مشق و هزار داستان نو و یادگیری و مدرسه مهربان است و تغذیه اش رایگان است سیب لبنانی و پرتقال و کیک و پسته و پنیر و خرما و گرده بازاری که همان نان‌تافتون است و این ها به جز خرما همه غریب اند و تو را می برند به احساس دنیایی که نمی دانی کجاست اما در آن چیزهایی است غریب و تو غرق در این احساس غریب می شوی و کنسرو لوبیا که فهمش سخت است که چطور لوبیا به قوطی رفته و این‌مزه و بوی مست کننده اش از کجا آمده است و کیف و کفش و جوراب و لباس های مدرسه ای و سرهای تراشیده که‌گاه با قیچی بز بر شده اند و مداد تراش و پاک‌کن و خود مداد و کتاب و دفتر که هر یک علاوه بر شکل و رنگ و اندازه هر یک بوی خاص خود را دارند و تو سرت را به داخل کتاب و دفتر می کنی و آنها را بو می کشی و پنیر لیقوان که شور است و مانده ای که این‌ماده شور را چرا باید خورد و گاه چشم معلم را می پایی تا یا زیر خاک پنهانش کنی و با پرتش کنی به جایی دورتر و مدرسه ای که تابستان به کل فراموش می شود تا در اول مهر دوباره آب و جارو شود و غبار و بلکه لایه لایه خاک از حیاطش بروبی تا دوباره مدرسه شود و تو دوباره هر روز به آنجا بروی و منتظر معلم بمانی که صدای موتورش از

دور به گوش برسد و با عجله به درون کلاس بروید و مودب در نیمکت بنشینید تا او بیاید و یک‌نفر برپا بدهد و کلاس شروع شود و اگر کسی در کلاس کتک بخورد تو دردش را در دست هایت حس کنی و احساست تو را راست در لباس او ببرد که حالا هی دست عوض می کند تا دردها را تقسیم‌کند در جای جای جانش و مشق نوشتن در زیر نور چراغ موشی یا چراغ سیمی که در شب های تابستان در حیاط خانه با ادم‌ها راه می رود و سایه پاهای آنها را با خود به این ور و آن ور ببرد.
و شب ها دو نمد موازی بیفتد در حیاط و بساط چای و قلیان به راه بیفتد و یکی بیاید و مجلسی در سایه روشن‌چراغ شکل بگیرد که سکوتش را گاهی صدای قرقر قلیان و گاهی گپ‌و گفتی کم‌واژه بشکند و دوباره سکوت باشد و آدم هایی که آمده اند تا از حضور هم ولو در سکوت لذت ببرند و بچه ها کم کم به زیر پشه بند بر روی تخت یا تمپلی بخزند و بر خنکای لحاف به خوابی آرام فرو روند و مرغ ها بی صدا بر کلالو جمع شوند و صدایی از آن همه بز و میش و گاو و گوسفند نخیزد که همه یاد گرفته اند که شب تاریک‌است و تاریکی سکوت می طلبد و ساعتی بعد مهمان برود و مردان خانه هم بر تخت خود به زیر پشه بند بروند و روستا در سکوت مطلق فرو برود تا سحر برسد و قافله روز از راه برسد و دوباره سکوت شکسته شود
@haftjoosh

پرسه در خیابان نوجوانی
عبدالرسول عمادی

و‌ناگهان پرت شدم از کودکی به نوجوانی از روستا به شهر واز سکون به انقلاب.
پنج سال از نیمه دوم این قرن که اکنون ماههای آخرش را طی می کند و در ساعت شنی آن صد دانه شن بیشتر نمانده است. پدرم کارگر نیروگاه اتمی یا شرکت آلمانی با حقوقی که می شد با آن نصف حیاط حسن کل غلامحسین را در برازجان خرید و از روستا کنده شد.
برق داشتیم و آب آشامیدنی را تا مدتی با سطل از خانه همسایه می آوردم و از سنگینی چند جا در کوچه سطل را زمین می نهادم و چاهی در حیاط داشتیم برای ریخت و ریز و شست و شو و دو اطاق که کف مال گچ بود و مدرسه دانش در کوچه پس کوچه های محله نجارها و زندگی جریان یافت در کلاس درس سوم و چهارم و پنجم دبستان و هر روز قاری صف صبح گاه که صندلی قرآن را با عجله بیاورم و در سر صف آیات اول سوره بقره را تاجایی بخوانم که مرحوم میرشکاری معاون‌مدرسه بگوید احسنت و من تمام کنم و قرآن و صندلی را به دفتر ببرم و دفتر کلاس را بیاورم و حضور و غیاب کنم تا آقای معلم بیاید و ابن همه به کودکی از دهات آمده اعتماد به نفس می داد، به کسی که قبل از آمدن به شهر فکر می کرد همه بچه های شهری از او خوش خط تر درس خوان تر مودب تر و چیز دان ترند.
سه سال منتهی به ۵۷ فرصت های من بود برای در آمدن به جلد فرهنگ نیمه شهری برازجان و طی کردن‌کوچه های کودکی و رسیدن به خیابان های عریض تر نوجوانی و روزی که من و احمد چهار کرکس را انتخاب کردند تا در سال ۵۷ و از کلاس پنجم به سالن اداره آموزش و پرورش برویم برای شرکت در مسابقه انشانویسی به مناسبت چهارم آبان روز تولد شاه و در پیچ کوچه مدرسه با رنگی فشاری با خطی درشت که‌کل کوچه را پوشش می داد نوشته بودند مرگ بر رژیم منفور پهلوی و من معنی منفور را نمی فهمیدم و این عبارتی عجیب بود و‌حامل حسی غریب و صدای احمد که رسول بدو الان میان می کشنمون و ما دویدیم تا اداره و درمسابقه شرکت کردیم.
و از همان روزها به بعد جعفر رجبی معلم کلاس پنجم برای ما اعلامیه می آورد از آقای خمینی و آنها را در کلاس می خواند. در پایان برگه نوشته بود تکثیر از ثار الله و ما کم‌کم فضای جدیدی را تجربه کردیم و در شهر تظاهرات به راه افتاد و سفر شهبانو به برازجان که به خاطرش بلوار شریعتی فعلی را به جای دره آبراه شهر ساختند کنسل شد و من که مراقب موتور پدرم بودم روبروی بانک ملی تا خرید کند و برگردد و تظاهرکنندگان شیشه های بانک را خرد کردند هم از انشا نوشتن برای تولد شاه به انقلابی گری پارادایم شیفت کردم و با بچه ها به تظاهرات و شلوغی ها پیوستم و پدرم‌که پیوسته این کارها را خرابکاری می دانست هم روزی که دیر به خانه آمد گفت به تظاهرات رفته بوده و در جواب مادر که گفت تو که می گفتی ابن ها خرابکاری است گفت اشتباه می کردم.
هر روز در راه مدرسه شعارهای نو بر دیوارها که مرگ بر شاه و درود برخمینی و یک روز دیدم نوشته ترکیه تشکیل جنگ مسلحانه و معنی آن را نفهمیدم تا بعدها که دانستم تزکیه تشکل جنگ مسلحانه نوشته و من در ده سالگی باید معنی همه این ها را از پیش خودم می فهمیدم و عصرها که بچه های بزرگ و دبیرستانی کوچه مقابل در خانه میش ابراهیم جمشیدی جمع می شدند در فاصله کمی از آنها می ایستادم تا بشنوم که بین جمشیدی ها، دانش پژوه ها و بقیه دوستانشان که اوضاع کشور را تحلیل می کنند چه حرف هایی رد و بدل می شود و از آنها چیزهایی نو بفهمم و این جمع چند نفره بی که بدانم و بدانند رسانه های اصلی من برای فهم پدیده انقلاب بودند و بالاخره یک روز صبح رادیوی خانه بی تلویزیون ما با صدایی متفاوت گفت که این صدای انقلاب اسلامی ایران است و من در آن لحظه احساسی متفاوت داشتم و خیلی دوست داشتم بدانم که حالا قرار است چه بشود زیرا هر روز وقتی اوضاع و احوال شلوغ شهر و فحش و بد و بیراه ها به شاه و حکومت را می شنیدم ظهر رادیو به احترام از اعلیحضرت و علیاحضرت یاد می کرد و حالا رادیو چیز دیگری شده بود.
از آن به بعد عصرها به کتابفروشی های در گاراژ می رفتم که در پیاده رو مقابل آنها انواع نشریات بود از چریک های فدایی و مجاهدین خلق و حزب توده و جنبش مسلمانان مبارز و هر یک برای خودش مبلعانی داشت و من ده یازده ساله در قطع پیوستن به هیچ جریانی هم‌نبودم و سال بعد و مدرسه راهنمایی مرتضوی برازجانی و دو سه معلم فعال چپ چون صداقت و مفرد در جذب من به گروههایشان تلاش کردند ولی نرفتم اگر چه جاذبه چپی ها خیلی زیاد بود و من هم این دو معلم خود را خیلی دوست داشتم معلمانی چون آقای حسن عطار زاده هم داشتیم که دبیر دینی بود و برای ما جاذبه داشت و من که گرایش مذهبی داشتم سال بعد جذب حزب جمهوری اسلامی شدم و تا پایان حزب و رفتن به دانشگاه عضو آن بودم. و انتخابات مجلس اول و‌کاندیداهای ریز و درشت شهر که تا اندازه ای جناح بندی ها را معلوم‌می کرد و بسیاری هم‌نامزد مستقل و بی خط و ربط بودند و عکس ها و تبلیغات آنها بر

در و دیوار برای من که از تامل بر تابلو مغازه ها هم در نمی گذشتم حاوی نکات آموزنده زیادی بود احزاب در آن انتخابات صف بندی کرده بودند و نامزدها داشتند و تعصب بر نامزدهای خودشان سید محمد جواد هاشمی نامزد مجاهدین خلق ماشاالله جاسمی کاندید حزب توده ماشالله کازرونی کاندید جناح ملی و همین طور آدم های ریز و درشت دیگر که اسامی خیلی از آنها را هم به یاد دارم.
برای ماشالله کازرونی تبلیغ کرده بودند که او کسی است که سی و سه سال از عمرش را در راه اسلام فدا کرده است و کسی زیرش نوشته بود که خودش سی و پنج سال دارد! و من‌ کم‌سن و سال می دیدم که این ها که تا دیروز همه شان علیه شاه شعار می دادند حالا به جان هم‌افتاده اند.
دوره راهنمایی عمده اش در مدرسه نواب صفوی گذشت این‌مدرسه قبل از انقلاب مدرسه فرخی بود بعد از انقلاب شد مدرسه رضا رضایی و بعد از خارج شدن مجاهدین از گردونه انقلاب به نام نواب صفوی نامیده شد گرچه سال اول را تقریبا در مدرسه مصطفی خمینی گذراندم که البته تا ان‌موقع به نام‌مرتضوی برازجانی بود که ظاهرا از خانواده خیری بوده و خودش مدیرکل آموزش ‌پرورش آذربایجان شرقی هم بود و شهریار هم در وصفش شعر گفته بود.
در مدرسه نواب صفوی درسخوان و نمره اول بودم و به ویژه معلمان علوم و ریاضی ام آقایان موسوی شاه حسینی و گرمسیری مرا دوست داشتند ولی فردای روزی که به تحریک چند تن از دوستان ناباب از دیوار مدرسه فرار کردیم هم‌پدرم را به مدرسه خواستند و هم آقای راستی معاون‌مدرسه چند تا چوب کف دستم زد.
انقلاب که شد پدرم از کار نیروگاه در آمد و در واقع آلمان ها رفتند و نیروگاه تعطیل شد و آدمی که کویت رفته بود و آنجا نقاشی و نجاری کرده بود و کارگری پالایشگاه آبادان کرده بود و کشاورز روستا بود و از آن رهگذر چیزی نداشت و حقوق مکفی نیروگاه او را جرات شهر نشینی داده بود و ما داشتیم مزه مدنیت را می چشیدیم ولو هنوز دیوار اطاق هایمان سفید کاری و حیاطمان آب لوله کشی نداشت ولی از سبد خرید بازاری مادرم می فهمیدم که اوضاع خوب است و غذای ما ماهی قباد بود و مرغ و گوشت و آدمی که میوه ای غیر از خارک‌ندیده بود حالا سیب و زرد آلو می خورد.
با پیروزی انقلاب و بیکاری پدر و از چهره در هم کشیده اش فهمیدم که هوا پس است و اوضاع خراب است. پدرم نه پولی برای راه اندازی یک‌کار درست و حسابی داشت و نه بیمه بیکاری یا درآمد دیگری داشت بفکر افتاد به روستا برگردد و مادرم منصرفش کرد با موتور هوندای هفتاد از برازجان به‌گناوه یا بوشهر می رفت و‌در حد حمل با موتورش جنس خارجی می خرید و به مغازه دارهای برازجان می فروخت ولی سود چندانی عاید نمی کرد و بالاخره به این در و آن در زد و در مغازه ای شریک شد که آن هم با کسادی اوضاع و بی رمقی اقتصاد نمی توانست دو خانواده را خرجی بدهد و من‌در دغدغه های پدرم با همان سن‌اندک‌ شریک بودم چون در ساعات فراغت به دکانش می رفتم و کسادی بازار را می دیدم.
پدرم تا قبل از انقلاب که با تلویزیون مطلقا مخالف بود و رادیو را هم برای اخبار بی بی سی و به قول خودش لندن می خواست ودر بقیه اوقات رادیو را هم از دسترس خارج‌می کرد که‌نکند دخترانش که بزرگ بودند ترانه گوش کنند و منحرف بشوند، حالا که انقلاب شده بود و‌دختران به خانه بخت رفته بودند و بزرگ بچه ها من ده دوازده ساله بودم هم دلش راضی نمی شد تلویزیون داشته باشد به نظرم سه دلیل داشت اولش این‌که حرام بودن تلویزیون برایش به حق الیقین بدل شده بود و‌دیگر فرقی نمی کرد‌که تلویزیون حکومت اسلامی باشد یا حکومت شاه و دیگر این‌که اصلا تلویزیون و فیلم و این‌چیزها را بیهوده می دانست و سوم هم به علت همین دست تنگی و این‌که تلویزیون در هیچ یک‌از اولویت‌هایش جایی نداشت ولی هر طور بود من یک‌تلویزیون سانیو دوازده اینچ سیاه و سفید را که خودش برای فروش آورده بود به خانه آوردم هر روز آن را از‌کارتن در می آوردم و بعد از استفاده با آنتن کوچک خودش که تصویر واضحی هم‌نمی داد در کارتن می گذاشتم تا اگر پدر بخواهد آن برای فروش ببرد مشکلی نباشد و‌ این گونه کم‌کم پای تلویزیون که در نظر پدرم نماد کفر و فسق بود به خانه ما هم باز شد.
در طی آن‌چند سال تا اول دبیرستان خانه ما چند بار در شهر جابجا شد این برای من فرصت هایی بود برای تجربه اندوزی و شاید همین‌جابجایی از روستا به شهر و‌جابجایی های مستمر در شهر بود که مهاجرت را برای من آسان‌کرد و بعدها فراوان جابجا شدم.
دوران کودکی ما دوره زندگی طبیعی روستایی بود و این دوره نوجوانی که با دو پدیده شهر نشینی و تغییر حکومت روبرو شدیم هم تغییر اساسی در جهان و در جهان بینی بود ولی هنوز این‌تغییرات در شخصیت نوجوان ما نهادینه نشده بود و هنوز بک‌هویت مشخص در ما تشکیل نشده بود زیرا تا آمدیم که هویتی در ذیل نظام سلطنتی بیابیم واژگون شد و نظام جدید هم هنوز فرصت فرهنگ سازی نیافته بود.
@haftjoosh

تفرج در باغ جوانی(۱)
عبدالرسول عمادی

۱۵ تا سی سالگی دوره جوانی برای من از سال ۶۱ تا ۷۶ پر است از تلاطم های فکری سیاسی و اجتماعی. در همان سال اول دبیرستان اردوی بازدید از مناطق جنگی و به ویژه خرمشهر که تازه آزاد شده است و به جای آن که پایان جنگ باشد گویا اول جنگ است و حال و هوای حاکم بر مناطق جنگی حال و هوای شهادت طلبی است و ملت و دولت هیچ‌یک به پایان یافتن جنگ فکر نمی کنند. در این سفر فضای جبهه کلا در ذهن من استقرار می یابد و در هر جا که می روم خود را نه یک ناظر بازدید کننده که یک‌رزمنده تمام عیار حس می کنم مخصوصا که دو سه نفر از بچه های هم سن و سال آشنا را هم آنجا در لباس بسیجی و رزمندگی دیدار می کنم.
از ابتدای دهه شصت و بعد از حذف جریانهای چپ و بعدا چپ نیمه مذهبی مانند مجاهدین خلق که در درگیری نظامی با کلیت نظام و مردم از صحنه معادلات سیاسی و اجتماعی حذف شدند در مدارس تنها یک‌جریان فعال وجود دارد و آن هم‌جریان مذهبی همراه با حاکمیت جمهوری اسلامی است که در قالب انجمن اسلامی دانش آموزان تشکل یافته است و من هم در دبیرستان طالقانی و تحت زعامت آقای احمد ادیانی مربی پرورشی مدرسه که انسان وارسته و زاهد مسلکی است در انجمن اسلامی فعال می شوم با حضور بچه هایی که سه چهار سال از من بزرگترند و هر روز برنامه ای در شهادت رزمنده ای از مدرسه و شهر و آنقدر شلوغ و پر مشغله که درس در اولویت های آخر قرار می گیرد و آن دانش آموز درس خوان دوره راهنمایی به شاگردی بدل می شود که گویا به مدرسه آمده‌است تا به امورات فرامدرسه ای و کارهایی که در انجمن اسلامی طراحی می شود برسد و در ضمن این‌کارها به کلاس درس هم سری بزند.
وقتی برای ثبت نام به دبیرستان رفته بودم آقای ترکفر دبیر ریاضی مدرسه که اتفاقی کارنامه دوره راهنمایی مرا دید به دفتردار گفت عجب دانش آموزی! این را برای کلاس اول تجربی ثبت نام‌کن و این‌گونه بود که من شاگرد رشته ریاضی شدم ولی ترکفر در آن سال ها هیچ‌گاه از درس خواندن من خشنود نبود و همیشه وقتی وسط های کلاس و بعد از فراغت از فعالیت هایی که گفتم به کلاس می رفتم سری از روی تاسف می جنباند و چیزی نمی گفت و همین سر جنباندن او هزار معنی داشت که‌من می گرفتم و اعتنا نمی کردم.
همان سال طرح کاد هم‌درست شد که من یک روز را هم در مغازه نجاری آقای مجرد که پسر عموی مادرم بود در کار نجاری مشغول بودم. آن سال ها برای بچه های هم سن و سال و حزب اللهی مانند من بهار رفتن به جنگ‌بود و در شهر هم راه اندازی فعالیت های مرتبط با جنگ و انقلاب و شرکت در نمازهای جمعه و جماعت و من عضو کانون دانش آموزی حزب جمهوری اسلامی هم بودم که اوقات عصر تا غروبم در آنجا می گذشت و غروب ها از بلندگوی ساختمان حزب اذانی می گفتم که تا شعاع زیادی را پوشش می داد و از آنجا برای شرکت در نماز جماعت اصلی شهر به جایگاه نماز جمعه می رفتم و پای سخنان دینی و اخلاقی امام‌جمعه جوان و فاضل شهر هم می نشستم و کم‌کم در دانش دین برای خودم نیمچه طلبه ای بودم هم‌کلی احکام شرعی می دانستم هم به قرآن و صحیفه سجادیه و بقیه معارف دینی تفطن پیدا می کردم و پاسی از شب گذشته به خانه می رفتم طبیعی است که چنین آدمی دیگر وقتی برای انجام تکالیف مدرسه نداشته باشد و اصلا آدمی با این همه رسالت الهی دیگر تکلیف خود را انجام داده است و تکالیف مدرسه ای هم بماند برای بقیه بچه ها!. به همین دلیل در درس های اصلی رشته ریاضی ضعیف شدم ولی در بقیه دروس به دلیل علاقه مندی ذاتی سرآمد بودم.
در آن سال ها تحت تاثیر همین‌جو و فضا روحی عارف مسلک در من شکل می گرفت و شعر گفتن را هم‌از همان سالها شروع کردم شعر هایی با همین مضامین دینی و در ارتباط با جبهه و جنگ و در محافل هم‌می خواندم و برای روزنامه رسالت که آن سال ها برایم مرجعیت فکری داشت می فرستادم و با چاپ اشعارم در آن روزنامه کلی از نیازهای روحی ام برطرف می شد. از مجلات کیهان فرهنگی و کیهان اندیشه هم آقاجمال کازرونی پسر مرحوم حاج‌ماشالله که نمایندگی روزنامه کیهان را داشتند همیشه یک‌نسخه  برای من‌نگه می داشت و از مقالات این مجلات هم‌ بهره فراوان می بردم.
سال ۶۳ در پادگان آموزشی فسا آموزش های جبهه را دیدم اما در برگشت به دلیل درخواست‌مادرم به همراه بقیه دوستانم به جبهه نرفتم و جبهه رفتن تا ۶۵ به تاخیرافتاد .
در تمام این سال ها گاه و بیگاه در کار مغازه به پدرم هم کمک می کردم و اکثر اوقات بعد از ظهرها بعد از مدرسه به مغازه هم‌می رفتم ودر راه و در مغازه شعر هایم را برای خودم مرور می کردم.
سال ۶۵ درست عصر روزی که کنکور دادم به جبهه رفتم به گردان تخریب لشکر المهدی فارس که البته برازجانی های زیادی هم آنجا بود و آنجا سه ماه بودم و با آدم های از جان‌گذشته و مردان شجاع و جسوری آشنا شدم که هر روز وقتی به صورت گروهی به خط می رفتند یکی دو نفر از آنها شهید یا جانباز می شدند و سه ماه آنجا ماندم. این سه ما

ه دوران یک‌تجربه طلایی بود آنجا ما را برای مشارکت در عملیاتی در غرب کشور آماده کردند و به محل عملیات اعزام شدیم اما عملیات انجام‌نشد و شهید ناظم‌پور فرمانده تخریب چند نفر از نیرو ها و از جمله مرا به سفری چند روزه به قم و تهران برد و در این سفر با بسیاری از شخصیت های دینی و سیاسی دیدار کردیم. من سال قبل از آن هم در مسابقات قرآن در استان اول شده بودم و در مرحله ملی مسابقات در اردوگاه شهید باهنر تهران بودم و  بسیاری از شخصیت ها را از نزدیک دیدم. آدم هایی که از طریق تلویزیون دیده بودم و دیدن نسخه اصل آنها برایم به رویا می مانست.
در دوره دبیرستان پای ثابت هر سخنرانی سیاسی یا مذهبی ای بودم که در شهر برگزار می شد و دو سه سالی که برای علامه طباطبایی در کازرون یادواره ملی برگزار می شد هر طوری بود خودم را به کازرون می رساندم و از مطالب سخنرانی ها یادداشت برداری می کردم و شعر هایی که در آنجا خوانده می شد را تند و تند در دفترم می نوشتم. کازرون به دلیل وجود نصرالله مردانی در این یادواره پاتوقی می شد برای بسیاری از شاعران انقلاب.
در آن سال ها دعوای جناح های راست و چپ حزب جمهوری اسلامی که در نهایت منجر به غلبه جناح راست حزب شد و مآلا  هم به انحلال حزب انجامید به صورت دعوای حزبی و بسیجی بروز کرد و ما که خود هم بسیجی بودیم و هم‌حزبی لاجرم در عمل بسیجی و اهل جبهه و جنگ باقی ماندیم اما نظرا و به دلیل دلبستگی به حزب و دبیرکل و شورای مرکزی آن حزبی باقی ماندیم و آبشخور فکری ما هم روز نامه رسالت بود که به شفافیت دیدگاه جناح غالب حزب را نمایندگی می کرد.
حزب جمهوری اسلامی در دو نقطه استان خیلی فعال بود که یکی برازجان بود و دیگری دیلم و در برازجان بسیاری از فعالان فرهنگی در این‌حزب فعالیت می کردند و از میان ما دانش آموزان هم یارگیری خوبی کرده بودند.
سال ۶۴ که دانش آموز سال آخر دبیرستان بودم ناگهان حزب جمهوری اسلامی منحل شد و ما که اقمار این حزب بودیم ناگهان زیر پای ذهنمان خالی شد و به خلا تئوریک و شاید هم یاس فلسفی دچار شدیم و دلمان رابه این‌گفته سران‌حزب خوش می کردیم که حزب منحل نشده بلکه تعطیل شده است و باید منتظر بمانیم تا دوباره باز شود مثل مدرسه که در روز جمعه تعطیل می شود!
تعطیلی حزب برای ما یک لاقباها فقط یک شکست عشقی و عاطفی بود ولی خوب معلوم بود برای بزرگترها که از طریق حزب به پست و نان و نوا رسیده بودند چیزی مثل فرو ریختن شاخص کل برای بورس بازان بود البته من‌این را الان می فهمم که تجربه شکست های انتخاباتی جناح ها را می بینم و افسردگی های پس از شکست آنها را مانند افسردگی پس از زایمان مشاهده می کنم!
گفتم شکست عشقی و لابد می پرسید این چه زندگی جوانانه ای است و چه تفرجی در باغ جوانی است که در آن هیچ تجربه عشقی مشاهده نمی شود و فی الجمله باید بگویم که اولا این نسل عرفان زده ما بیشتر به عشق حقیقی و معاشقه با خدا و معنویت مشغول بود و در مرام و‌مسلک این قوم عشق اروتیک خیلی تعریف نشده بود و خلاصه می شد در ازدواج و خوب آدم ها ازدواج می کردند و آن هم که مساله ای کاملا شخصی و غیر قابل توصیف است. اما کار در این حد هم خشک و تشریفاتی که من می نویسم نبود و البته عشق های سوزناک توام با شرم و حیا و پنهان مانده ای هم بود که من هم از این‌تجربه عشقی بی نصیب نبودم تجربه ای که البته به ازدواج انجامید و یک زندگی شکوهمند را موجب شد.
@haftjoosh
تفرج در باغ جوانی(۲)
عبدالرسول عمادی

در شب دهم آذر ماه ۶۵ که من تا پاسی از شب پای پنجره نشسته بودم و باران را تماشا می کردم و برای بارانی که باید ببارد و آن ظهور امام زمان است شعر می نوشتم آن قدر باران بارید و بند نیامد که من به خواب رفتم و صبح که برخاستم سیل همه استان بوشهر را درنوردیده بود و می شد با قایق از این سر استان به آن سرش رفت. جاده بوشهر برازجان را آب برد و هفت جوش کاه گلی خاطرات ما را هم از سطح زمین شست و برد بسیاری از روستاها نابود شدند و بعدها در هم ادغام شدند و غلات کاشته شده در زمینی در زمین‌مجاور سبز شد و درب آهنی کنده شده از یک حیاط روستایی کیلومترها آن طرف تر زیر گل و لای پیدا شد و من که خانواده عمویم در روستا بود  به آب زدم تا به هفت جوش برسم و کمک کنم و دو سه روز در روستای نابود شده از سیلاب همدرد مردمی شدم که به چشم‌خویشتن دیدند که دارو ندارشان به غارت سیلاب رفت.. خانه های خشت و گلی یکی پس از دیگری با صدای مهیبی فرو می ریخت و مارهای ساکن در دیوارهای خانه های قدیمی روستا از تنه خل ها بالا می رفتند و بر شاخه های نخل جای می گرفتند و مردم بر بلندی بند نخلستان در زیر باران هر لحظه بیشتر شونده نشسته بودند و سطح سیلاب بالاتر می آمد و تمام دشت یکسره آب بود. باران ایستاد و سیل فروکش کرد و هلیکوپتر برای ما نان‌آورد و‌چادر و چراغ والور انداخت و من هم در فردای آن روز گل نوردی کردم و خودم را به شهر رساندم و تا چند روز تیغ های فرو رفته در پایم را بیرون می کشیدم.
هفت جوش را بعدها با سیل بندی خاکی محاصره کردند و با ساخت خانه هایی از بلوک‌و سیمان آن هویت سابق به کلی فراموش شد.
از سال ۶۶ برای تحصیل در رشته دبیری فیزیک در دانشگاه بوعلی سینای همدان به این شهر دور رفتم. بعلاوه در تربیت معلم در رشته دینی و عربی برای تربیت‌معلم قم‌ و در دانشگاه آزاد بوشهر در رشته الهیات هم‌پذیرفته شده بودم همین قدر متشتت و بی ربط که البته ذهن‌من این ها را به هم ربط می داد.
رفتن از برازجان به همدان هم یک‌پروژه مفصل بود باید با اتوبوس کرمانشاه از برازجان راه می افتادیم اتوبوس های بنز قدیمی و مسافران مشتی قاچاق چی و چتر باز که ماشین را پر کرده بودند از انواع اجناس قاچاق.
ماشین لکنته و جاده خراب و در هر پاسگاه بین راهی توقف و تفتیش و عجز و التماس صاحبان اجناس و بالاخره توافق! و حرکت. عصر که از برازجان راه می افتادیم از شدت گرماغرق عرق بودیم و شب که از خوزستان گذشته از مسیر لرستان به سمت کرمانشاه می رفتیم هوا سرد می شد و از سرما می لرزیدیم تا صبح که به کرمانشاه می رسید و از آنجا با مینی بوس به سمت همدان.
در رستوران های بین راهی هم از غذایی که از خانه آورده بودیم می خوردیم. این‌که فعل را جمع به کار بردم چون‌من یک دوست همسفر هم داشتم آقای محمدرضا نادری که ایشان هم دانشجوی دبیری شیمی بود و اکنون که این عبارات را می نویسم باید آقای نادری هم از کار معلمی فراغت حاصل کرده باشند.
در همدان یکی دو ماه اول را در مسافر خانه گذراندم تا خوابگاه نصف نیمه ای در بلوک ۲۷ از مجتمع های دور میدان امام زاده عبدالله همدان آماده شد و به ما دادند بدون ملزومات و به ویژه بدون سیستم گرمایش در آن هوای سرد و همه جا سرد بود و از همه بدتر که محیط روابط انسانی سرد بود و از گرمای عاطفی در روابط آدم ها خبری نبود. ترم اول خیلی سخت گذشت و در طی ترم شاید دو سه بار از دلتنگی فاصله طولانی همدان تا برازجان را به مشقت طی کردم تا بر دلتنگی فائق بیایم. موهایم به دلیل سرمای هوا می ریخت پیش دکتر رفتم گفت علتش تغییر محیط زندگی است.
کم کم به آن وضعیت خو کردم و در نیم سال دوم بود که با لشکر انصار الحسین همدان در عملیات مرصاد شرکت کردم که بعد از قبول قطعنامه توسط ایران بود ولی چون دشمنان تصور ضعف ما را کرده بودند دوباره هوس حمله به کشور کرده بودند ولی در همان عملیات آن قدر نیرو جمع شد که موضوع ظرف یکی دو روز حل و فصل شد. عملیات تمام شد و من برای گذران ترم‌تابستانی به دانشگاه شیراز معرفی شدم.
دیگر به محیط همدان و شرایط دانشگاه خو کرده بودم و حالا پایان‌جنگ و ارتحال امام خمینی که عشق و وابستگی به او به هویت ما گره خورده بود و اگر بر پایان جنگ‌ و قبول قطع نامه گریستیم بدون این‌که از خود بپرسیم که اگر امروز نه پس کی جنگ تمام شود؟ بر ارتحال امام خمینی خون‌گریستیم و این بار را به سختی به دوش کشیدیم
بار فراق دوستان گر چه نشسته بر دلم
می روم و نمی رود ناقه به به زیر محملم
خیلی زود در دانشگاه هم به یک‌عنصر فعال سیاسی بدل شدم و باز درس اولویت اول نبود و فعالیت های اجتماعی و سیاسی اولویت داشت و شورای مرکزی انجمن اسلامی دانشگاه
های بوعلی سینا و علوم‌پزشکی و بعد هم دبیری این‌انجمن و عضویت در اتحادیه انجمن های اسلامی دانشجویان سراسر کشور که به دفتر تحکیم‌ وحدت معروف بود.
در دانشگاه به آرامی به دگرد

یسی دچار شدم و در چالش با بزرگترهای این‌فعالیت ها و با درگیر شدن با واقعیات محیط سیاسی کم‌آوردم و مثل ماری که غلاف بیاندازد کم‌کم از آدمی که برای استدلال در حقانیت جریان راست سنتی رگ های گردن را هم به عنوان حجت کمکی استفاده می کرد به تامل در گذشته واداشته شدم و با حفظ حس و حال مذهبی و عارفانه که در شعرهای آن روزگار من هم بازتاب دارد به سلک زناربندان چپ‌گرای آن روزگار که پدر جد اصلاح طلبی امروز است در آمدم و این در حالی بود که با آغاز دوران جدید در جمهوری اسلامی ستاره بخت جریان چپ که به ویژه در سال های آخر عمر امام‌خمینی خوش می درخشید رو به افول نهاد و ما تازه به چپ‌گرایانی دو آتشه تبدیل می شدیم.
اتجمن‌های اسلامی دانشجویی که یکه تاز فعالیت سیاسی بودند و در تیول فکری جریان چپ بودند رقبایی با قبای راست پیدا کردند چون‌جامعه اسلامی دانشجویان و بسیج دانشجویی و اوضاع به تدریج حلقه محاصره را بر جریان چپ دانشجویی تنگ‌ تر می کرد.
در دستگاه اجرایی هم دولت چپ‌گرای حامی محرومان و مستضعفان و اداره کننده جنگ و جامعه با کوپن و قناعت، به پایان آمده بود و دولت سازندگی بر سر کار آمد که شعار رفاه و تبرج می داد و می خواست آبادانی پیشه کند و این البته با طبع جنگ‌طلب و خو کرده با فقر و قناعت آن سال ها سازگار نبود و کم کم غم ناله ها و رنج مویه های نوستالژیک برای جنگ و جبهه و گله و شکایت از روحیه دنیا گرایی در ادبیات دانشجویی و فضای فکری شعر و ادبیات انقلاب مرسوم شد و دولت هم به نماد اشرافی گری بدل شد.
ما هر سال برگزار کننده راهپیمایی سیزده آبان بودیم ولی آن را از دانشجویان گرفتند و به شورای هماهنگی تبلیغات اسلامی دادند و ما از این که به ناموس آمریکا ستیزی ما تعرض شده سخت دلخور بودیم ولی کم‌کم بنا بود که این غده چربی جریان چپ از درون شکم نظام خارج شود و این ها عملیات کوچک سازی این غده بود.
من در سال شصت و نه ازدواج کردم و با همسرم که دانشجوی دانشگاه تهران بود و هنوز چند واحدی از درس هایش مانده بود در خوابگاه متاهلین دانشگاه ساکن شدیم. خانه ای ظاهرا مصادره ای که مال یک قاچاق چی مواد مخدر بود و دو طبقه بود و ما هشت خانواده هر یک در بک‌اطاق ساکن شدیم و باید چهار خانواده از یک آشپزخانه استفاده می کردیم ولی ظاهرا گله و شکایتی هم‌نداشتیم.
مادر این قاچاقچی البته هر روز می آمد به درختان خانه آب می داد و کلی ما را نفرین می کرد و می رفت و وقتی مادر من آمده بود و چند روزی پیش ما بود در حیاط ساختمان گاهی با هم هم‌صحبت می شدند بدون این که کلمه ای از حرف های یک‌دیگر را متوجه بشوند.
زندگی متاهلی دانشجویی با حقوقی که آموزش و‌پرورش به ما بورسیه های دبیری می داد می چرخید و بد هم‌نبود غذای دانشجویی هم‌که با سوبسید بود و توقع ما هم از زندگی در حد همان یک‌اطاق بیشتر نبود.
در میان استادان ما در دانشگاه بوعلی یکی آقای دکتر تهرانی بود استاد فیزیک جدید و فیزیک کوانتومی که برای من الگو بود و الهام بخشی خاصی داشت و به او قلبا ارادت می ورزیدم و درسش را آنچنان که دوست داشتم می فهمیدم ایشان اکنون در دانشگاه فردوسی مشهد تدریس می کنند و عمرشان دراز و یکی مرحوم حاج شیخ علیرضا رازینی که استاد اخلاق ما بود و من کلاس درس ایشان را با تمام دلم شرکت می کردم و نسبت به شخصیت ایشان مرید بودم و تا آخرین سال حیاتشان که حدود ده سال پیش بود هر وقت همدان می رفتم به حضورشان می رسیدم روانشان شاد.
یکی از لذت های زندگی در همدان رفتن به گنج‌نامه و از آنجا صعود به الوند بود که گاهی با سه چهار نفر از دوستان در زمستان و تابستان راهی می شدیم و تا میدان‌ میشان بالا می رفتیم و همین‌مسیر را تا برگشت به خانه پیاده می پیمودیم الان با تله کابین به آنجا صعود می کنند.
@haftjoosh

تفرج در باغ جوانی(۳)

سال هفتاد و یک درس من در دوره کارشناسی دبیری فیزیک دانشگاه بوعلی سینا تمام شد و ما برای خدمت معلمی به شهرستان دشتی معرفی شدیم و در خورموج مرکز شهرستان در  خانه سازمانی ساکن شدیم. در تابستان قبل از شروع سال تحصیلی جلسه ای در سالن فرمانداری شهرستان به عنوان نشست مشترک گروههای آموزشی دوره متوسطه تشکیل شد و رئیس جدید اداره شهرستان آقای غلامحسین هادی پور هم در ان‌جلسه حاضر بود. چرا در فرمانداری؟ به این علت که اداره آموزش و پرورش سالنی برای این جلسات نداشت. یک ساختمان بی ریخت قدیمی بود که نمی دانم برای چه منظوری ساخته شده بود ولی جلسات تودیع و معارفه رئیس اداره هم در نماز خانه برگزار می شد چون سالنی نبود. همین‌جا بگویم که در طی شش سالی که من در دشتی خدمت کردم از اقای میمنی تا اقای هادی پور و آقای حاجی نژاد و اقای هاشمی و آقای عالی حسینی و اقای تیموری در این اداره ریاست کردند.
تابستان که من آمدم رئیس آقای علی میمنی بود و چون رفتم همدان زندگی مختصرم را جمع کردم و بر مبنای قول آقای میمنی برای منزل سازمانی آمدم رئیس عوض شده بود و قول و قرار ما هم هوا ولی آقای چنگیز رستمی معاون اداره منزل سازمانی ما را جور کرد و بساط ما پهن شد.
در جلسه فرمانداری با خیلی از بزرگان آموزش و پرورش شهرستان آشنا شدم و در خلال صحبت های ایشان در جلسه متوجه شدم که در آغاز سال تحصیلی بزرگترین دغدغه همکاران پرداخت نشدن حق التدریس سال تحصیلی قبل است و این برایم خیلی ناخوشایند بود که آن قدر این مطالبه اولیه عقب افتاده باشد که به مهم ترین مساله همکاران تبدیل شده باشد شاید همین یک مساله مرا با عمق سوء تغذیه در اقتصاد آموزش و پرورش  در بدو کار آشنا کرد مساله ای که تا هنوز هم‌معمولا اصلی ترین دغدغه همکاران است و این خار کوچک همچنان در پای نظام تعلیم و تربیت خیال نازک اندیش معلمی را مکدر می کند.
در آن جلسه مسئول گروههای آموزشی مختصری هم در مورد نحوه کار گروهها توضیح داد که برای تازه واردی چون من لازم بود. من دبیر دبیرستان های خورموج و کاکی شدم که آموزش و پرورش بخش کاکی هم درخورموج تولیت می شد و آموزش و پرورش دشتی در آنجا برای رتق و فتق امور نماینده ای داشت و همسرم هم دبیر دبیرستانهای خورموج شد.
در آن سال با آمدن من آقای جهان آرا دبیر فیزیک شهر به بوشهر منتقل شده بود و آقای افراسیابی دیگر دبیر فیزیک سهم شهرستان هم در آزمون فوق لیسانس پذیرفته شد و من‌متعهد شدم کلاس های ایشان را هم به عهده بگیرم تا شهرستان با انتقال ایشان موافقت کند و نزدیک به ۵۰ ساعت کار هفتگی را تقبل کردم تنها یک‌معلم فیزیک کار کشته می داند که‌ پنجاه ساعت تدریس در هفته برای یک‌معلم فیزیک تازه کار چه مشقتی است و تنها یک آدم بی تجربه چنین‌چیزی را تعهد می کند! من باید در تمام مدارس متوسطه دخترانه و پسرانه روزانه و شبانه اعم از دبیرستان و هنرستان در تمام پایه های رشته های تجربی ریاضی و انسانی و رشته های فنی و حرفه ای فیزیک درس می دادم و اغلب باید تمام شب را برای آماده کردن درس فردا بیدار می ماندم سال اول گذشت و من همه کتاب ها را درس دادم و در همه مباحث مغز ورزی کردم و اگر چه به سختی گذشت اما نتایج برایم شیرین بود یک تجربه ذی قیمت و معلمی واجد این خصیصه بزرگ است که تو هم یاد می دهی و هم یاد می گیری و با هر بار تدریس یک متن خودت از نو به کشف و شهودهای جدیدی می رسی.
ویژگی دیگر کار من این‌بود که یک ماه از سال تحصیلی نرفته در تمام خانه های شهر و روستا شناخته شدم و در هر خانه حداقل یک دانش آموز داشتم.
سال بعد نظام جدید آموزش متوسطه مستقر شد و همسرم مرحوم خانم دهقانی مدیر دبیرستان نظام جدید شد و من حالا هم کلاس های نظام‌سالی قبل را داشتم و هم‌نظام نیم سالی جدید را و فرصت تدریس کتاب نظام جدید هم فرصتی برای نقد محتوای آموزشی فراهم‌کرد و تجربه نویی در دومین سال خدمت ما بود.
شهرستان دشتی تقریبا در میانه استان بوشهر واقع است البته تنگستان درست در میانه استان است و دشتی بعد از تنگستان و سرآغاز شهرستان های جنوبی استان بوشهر است.
این شهرستان به همراه دو شهرستان دشتستان و جم سه شهرستانی هستند که به خلیج فارس راهی ندارند بقیه شهرستان های استان بندری هستند و هر کدام بنادر متعددی دارند. دشتی و دشتستان هم در نام به هم نزدیک اند و هم  ارتباطاتی داشته اند مثلا حوزه ثبت احوال مشترکی داشته اند تحت عنوان دشتی و دشتستان.
دشتی مردمی دارد آرام و نجیب و ذاتا فرهنگی و شاید یکی از علل رویکرد فرهنگی بیشتر در آن منطقه فراغت بیشتر مردمان بوده است در توصیه های اخلاقی به ما گفته اند پنج‌چیز را غنیمت شمارید و یکی هم این است که : اغتنم فراغک قبل شغلک. معلوم است که فراغت چون حاصل شود فرصت تامل بیشتری فراهم‌می شود و آدمی متفکر بار می آید.
به هر حال منطقه دشتی در فرهنگی بودن پیشتاز است. چند سال قبل برای معرفی مدیر کل آموز

ش و پرورش خراسان جنوبی به بیرجند رفته بودم و چون در پشت تریبون از خصلت های فرهنگی و جایگاه علمی و فکری استان تجلیل کردم پس از پایین آمدن از تریبون آقای کمال الحق عابدی معاون استاندار آنجا به من گفت ما چون اینجا در منطقه ای با جغرافیای سخت گیر افتاده ایم راهی جز نشستن و کتاب خواندن نداشته‌ایم و این هم مدح شبیه ذم جالبی است.
باری در خورموج با شاگردانی مواجه شدم که از سن خود بزرگتر بودند و تدریس و معاشرت با آنها برایم لذت بخش بود احساسم را در مورد دشتی در شعرهای متعدد و از جمله چند ماه پیش در شعری با عنوان به وقت دشتی نوشته ام که در اینجا هم آن را می آورم.

به وقت دشتی

بقچه خاطراتم را
می گشایم
در هوای ملس صبح گاه اردیبهشت
آواز گنجشکان
برای رفتن به کت بی تاب می شوم
“کت از کپر خالیست”
و شیارهای عمیق
حاصل گذر ارابه زمان
بر دشت سرسبز ذهن خیال پردازم
بی شمار گل های پرپر
بر جای نهاده است
خورموج
جایی در آن دورها
که ذهن‌کودکانه من
در هفت‌جوش
می توانست تصویر کند
در کشاکش کوههایی
که در دنیای کودکانه ام
انتهای جهان به شمار می آمدند
دنیایی نو
در میانه جاده ای که
تا نا کجای جهان می رفت
و چون از مینی بوس پیاده می شدی
از همین پارک‌کنار جاده
بوی خیس آشنایی
و احساس آرام صمیمیت را
با دلت زمزمه می کرد
و مردمی که حیف می دیدند
از کنارت
بدون عکس العملی از جنس سلام
عبور کنند
و در و دیواری
که تو را به رفاقت فرا می خواند
و شاگردانی که چشم در چشم تو
درس محبت را
در کلاس هایی از جنس تازگی و طراوت
زمزمه می کردند
و دبیرستان های مطهری
فاطمیه
هنرستان شهید حیدری پور
و تو
معلم نو دمیده ای
پر از حس آموختن
و حالا
معلمی که بیش از آن که بیاموزاند
می آموزد
و شهر
اقامت گاه بزرگان است
بزرگ و بی توقع
و تو
این‌معلم نو آموخته تازه کار
به ناگاه
به قدر یک‌ معلم کار کشته
قدر می بینی
در صدر می نشینی
و ناگهان
به قدر بیست سال سن
جهش می کنی
و هم‌نشین بزرگان می شوی
یکی نغز بازی کند روزگار
که بنشاندت پیش آموزگار
استاد ایرج اسدی
پیر دیر ادب
یک عاشقانه آرام
که چون نسیم
از سر ثانیه های تو می گذرد
استاد سید اسماعیل بهزادی
شاعری نو اندیش
که گویا
نفوذی جریان نو گرای شعر
در سنتی ترین لایه زندگی است
و مانند یک رادیوی دو موج پاناسونیک
همه امواج بلند و کوتاه شعر را می گیرد
رله می کند
و به تو می رساند
استادان ادب و بزرگی
حسین و احمد پرویزی مقدم
هدایت الله احمدی خورموجی
و آقای نامجو
که قامت رشید
و آراسته
و کت و شلوار روشن
و گامهای متینش
بهترین معرف فضل و ادب دشتی است
و او
یک‌تنه
نماینده یک فرهنگ است
و استاد
سید محمد رضا هاشمی زاده
که مانند نام وزینش
یک‌جهان هنر را
با خود
به هر کلاسی می برد
و شاگردان دارد
از جنس خودش
شاعر
نقاش
خطاط
شاعری
که آخر شوریده سران عاشق است
و استاد
سید کوچک هاشمی زاده
دایره المعارف همه معارف
که دیدارش
منطقت را تقویت می کند
و حسین تیموری
که معنای دست یافتنی صداقت است
و ترجمان رفاقت
حسین و احمد منصوری
که حلوای شعر و ادبند
و چه می گویم
که شهر

لبالب است
از جوشندگان معرفت
و جویندگان فضیلت
و تو
را با دانشمندان هم‌نشین می کند
و شهر
میان دو دره
شمال و جنوب زمین را
اختلاف فاز بزرگی می دهد
در عشق و معنویت
و تواضع و معرفت
در میانه
کوه و دشت
در دشتی دوست داشتنی
و این دشتی
جایی است
در میانه زمین و آسمان
که تو را مبتلا می کند
و تو
رسما
اهل دشتی شده ای
و ساعت زندگی ات
در همه ساحت های حیات
به وقت دشتی تنظیم شده است

چهارم اردیبهشت نود و نه
تهران
خیلی زود ما در شهرستان به تکریم پذیرفته شدیم و علیرغم جوانی و‌کم‌تجربگی هر چه در توان داشتیم در طبق اخلاص نهاده به فرزندان عزیز دشتی و‌کاکی تقدیم کردیم. من علاوه بر تدریس فیزیک به مطالعات سیاسی فرهنگی و ادبی هم‌می پرداختم و شعر هم می گفتم. یک‌محفل ادبی از همکاران ارجمند هم در شهرستان برقرار بود که در ان‌جلسات هم از دانش و تجربه همکاران پیشکسوتم که مرا هم در محفل خود پذیرفته بودند بهره می بردم.
گاهی در جمع دانش آموزان و هنرجویان ام و گاهی در جمع همکاران به شیرینه که باغ و عمارتی باقیمانده از زمان محمدخان دشتی خان مقتدر، شاعر و ادب پرور است می رفتیم  و من از این که در این منطقه از استان خدمت می کنم راضی و خرسند بودم.
فرصت خدمت در شهرستان دشتی یک فرصت بزرگ تامل و بادگیری و تجربه اندوختن بود و این فرصت ارزنده تا سال ۷۷ ادامه یافت.
در این سال ها اگر چه همچنان به لحاظ سیاسی خودم را به روز نگه می داشتم اما عملا هیچ فعالیت سیاسی خاصی نداشتم جر خواندن روزنامه سلام و مجلات سیاسی و ادبی و البته یک بار هم به پیشگامی آقای سید محمد لطیفی که افکار اصلاح طلبانه داشت اقدام به راه اندازی یک انجمن صنفی برای پیگیری مطالبات صنفی معلمان کردیم که نهادهای امنیتی سید را از انجام این‌کار بر حذر داشتند و این اقدام هم مسکوت ماند.
در سال ۷۶ انتخابات پر شور و تاریخی ریاست جمهوری هفتم فرا رسید من‌که قصد فعالیت سیاسی نداشتم و خودم را در کار معلمی و مطالعه و زندگی فردی خلاصه کرده بودم هم به امید تحقق اصلاحات اجتماعی و سیاسی وارد کارزار تبلیغات انتخابات شدم و از توان خودم برای تبلیغ نامزد مورد علاقه ام دریغ نکردم و در مزه کیک شیرین انتخاب حماسی دوم خرداد با هم‌وطنانم شریک شدم و یک بار دیگر به سال های قبل که نیرویی سیاسی بودم شباهت یافتم.
در طی چند سالی که در دشتی خدمت می کردم یک اتفاق شیرین دیگر هم در زندگی من‌افتاد و آن هم تولد پسرم مهدی بود که بهت سه چهار ساله زندگی ما را شکست و نغمه تازه ای در باغ زندگانی ما آغازیدن گرفت و بخش عمده‌ای از وقت وزندگی مرا از سال ۷۴ به خودش مربوط کرد.
مهدی کوچک را گاهی که مادرش هم مدرسه بود با خودم بر می داشتم با مینی بوس به برازجان می رفتم بچه را نزد مادرم می گذاشتم و به کارگرانی که در کار ساخت خانه به کار گمارده بودم سر می زدم و دوباره بچه را بر می داشتم به خورموج بر می گشتم تا مادرش از مدرسه بیاید و من به مدرسه بروم و این‌گونه بود که در طی این چند سال با حقوق و حق التدریس دو نفره خانه ای در برازجان ساختیم به این قصد که در اولین فرصت ممکن به برازجان منتقل شویم.
@haftjoosh

تفرج در باغ جوانی(۴)
عبدالرسول عمادی

انتخابات ریاست جمهوری هفتم که تمام شد و دولت شکل گرفت تغییرات گسترده ای در سطح مدیران دستگاههای اجرایی اتفاق افتاد. غلظت مدیران متمایل به جریان راست در دولت دوم آقای هاشمی رفسنجانی بالا رفته بود و در حالی که آقای هاشمی در انتخابات آشکارا مایل بود سید محمد خاتمی رای بیاورد ولی بدنه دولت او عمدتا مایل به انتخاب آقای ناطق نوری بودند و تلاش زیادی هم برای این‌کار کردند ولی تلاش آنها نتیجه عکس داد و رقیب با رای بالایی انتخاب شد.
وزرا که مستقر شدند عده زیادی از مجاهدان روز جمعه و جمع شاید بیشتری هم‌از مجاهدان روز شنبه که فورا به کارناوال های شادی پس از انتخابات پیوسته بودند راه افتادند که مدیران قبلی پیام دوم خرداد را درک نکرده اند و باید تغییر کنند و این شاید برای اولین بار بود که به شکل گسترده جمع زیادی از مدیران با تجربه کشور از کار کنار گذاشته شدند.
در هر انتخاباتی در دنیا پس از تغییر دولت جمعی از مدیران سطوح عالی و میانی تغییر می کنند و تغییرات در حد معاونان وزیر و مدیران کل عادی است اما این تغییرات در کشور ما بعد از دوم خرداد هفتاد و شش تا رده های معاونان ادارات کوچک منطقه ای و شاید مدیران مدارس هم تسری پیدا کرد کاری که هشت سال بعد دولت آقای احمدی نژاد هم‌ به همین گستردگی و شاید هم بیشتر انجام داد و دیگر به رویه تبدیل شده است و الان هم‌که اصول گرایان در حال زمینه چینی برای فتح دولت سیزدهم هستند احتمالا همین ماجراها در سال آینده تکرار می شود که تاریخ چیزی جز تکرار سنت های نهادینه شده اجتماعی نیست.
این‌کار بنیان مدیریت و به ویژه ساز و‌کارهای مدیریت دانش و انتقال تجربه را در دستگاهها مختل می کند و عملا به یکباره سیستم ها را دوباره به نقطه صفر می رساند.
بعد از تشکیل دولت هفتم وزیر آموزش و پرورش شد رئیس سازمان برنامه و بودجه و آقای مظفر که در دوره وزارت ایشان از مدیرکلی تهران عزل شده بود شد وزیر و طبیعتا تغییرات وسیعی در مدیران آموزش و پرورش آغاز شد و خوب البته وزیر قبلی هم سر بزنگاه پول نشسته بود و می توانست از وزیر جدید حال گیری کند.
من که در انتخابات به دنبال آرمانهای اصلاح طلبانه خودم‌ رفته بودم و‌کاری هم به این تغییر و تبدیل ها نداشتم به کار معلمی ام مشغول بودم و البته خانه‌ام را هم در برازجان آماده و رتق و فتق می کردم تا برنامه استراتژیک انتقال زندگی سه نفره به آنجا را انجام دهم.
مخصوصا که فرصت استفاده از منزل سازمانی هم که‌پنج سال بود تمام شده بود و می خواستیم لذت استفاده از خانه شخصی را بچشیم.
مدیرکل آموزش و پرورش استان تغییر کرد و آقای تیموری همکار و دوست من که دبیر ادبیات بود رئیس اداره آموزش و پرورش شهرستان دشتی شد و وقتی که به ایشان گفتم می خواهیم به خاطر زندگی در خانه خودمان منتقل شویم از من خواست که بمانم و فرصت استفاده از منزل را تمدید کرد و ما یک سال دیگر در خدمت مردم دشتی و دانش آموزان عزیز آنجا ماندیم و برای سال بعد دیگر خودم هم راضی نبودم به ماندن در منزل سازمانی و وقتی منزل خودمان آماده بود و امکان انتقال هم داشتیم طبیعی بود که منتقل بشویم به برازجان، شهر دوست داشتنی کودکی و نوجوانی من که حالا دیگر از سال ۶۵ تا ۷۷ به مدت دوازده سال از او دور افتاده بودیم.
تابستان ۷۷ در دیدار با آقای جمیری مدیر آموزش و پرورش دشتستان موضوع انتقال خود و همسرم را با ایشان در میان‌گذاشتم و قرار بر انتقال ما برای تدریس در برازجان شد که چند روز بعد از سوی مدیر کل آموزش و پرورش استان پیشنهاد شد مدیر آموزش و پرورش شهرستان دیلم بشوم، شمالی ترین شهرستان استان که دروازه خروج از استان به خوزستان و کهکیلویه و بویر احمد است و من جز هنگامی که در مسیر سفر به همدان با اتوبوس از کنار آن رد شده ام تصوری از دیلم نداشتم.
به آقای زرین فر مدیرکل جوان آموزش و پرورش که اختلاف سنی چندانی با من نداشت گفتم که من احتمالا در آزمون کارشناسی ارشد دانشگاه شریف پذیرفته می شوم و باید برای درس خواندن به تهران بروم و تنها در صورتی می توانم این‌مسئولیت را قبول کنم که شما هم‌بپذیرید که من یکی دو روز هفته را در محیط کارم نباشم و برای پیگیری درس خواندن به تهران بروم و برگردم.
یعنی دانشجوی کارشناسی ارشد دانشگاه صنعتی شریف و همزمان رئیس آموزش و پرورش دیلم. قبول چنین کار سختی از سوی من علتش این بود که دوست نداشتم پیشنهاد یک‌تجربه مدیریتی را از دست بدهم و حاضر بودم سختی این کار را به جان بخرم که جوان بودم‌و طبعا جویای نام و واقعش چند سال تدریس دروس فیزیک دبیرستان را هم دیگر کافی می دانستم و می خواستم چیزهای دیگری را در زندگی ام‌تجربه کنم.
آقای زرین فر هم در حالی که اولین دیدار ما بود مایل بود که مرا منصوب کند و به نظرم هر دو مایل بودیم با هر شرط و شروطی این معاهده همکاری به سامان برسد و لذا ایشان هم در ناباوری من با این شرط م

وافقت کرد شاید هم‌چون‌هر دو جوان بودیم!
آقای مدیرکل از من خواست که در این‌مورد استخاره ای هم بکنم و قرآن را از قفسه آوردند تا استخاره کنم و من هم در حالی که اهل این‌کار نبودم به احترام ایشان استخاره کردم و آیه شریفه را موافق پذیرش این مسئولیت تلقی کردم و کار به فرجام‌ رسید.
پروژه انتقال به برازجان منتفی شد و ما عازم دیلم شدیم بعد از  شرکت در جلسه تودیع آقای جمیری در برازجان که هفته قبل از آن من و ایشان با هم توافق کرده بودیم که‌من به عنوان دبیر فیزیک در حوزه ریاست ایشان ادامه خدمت بدهم.
آقای جمیری در جلسه تودیع نارضایتی خود را از اقدام اداره کل در موضوع عزل خودش پنهان نکرد و بعد از آن هم به یکی از فعالان جریان‌مقابل دولت جدید تبدیل شد.
بعد از برگزاری مراسم در برازجان به همراهی مدیرکل عازم دیلم شدیم و طی مراسمی کوچک و جمع و جور در نماز خانه آموزش و پرورش دیلم که به قدر بیست سی نفر گنجایش داشت رئیس آموزش و پرورش دیلم هم‌تودیع شد و من شدم رئیس!
روسای ادارات آموزش و پرورش چون از مدیریت کنار می روند معمولا دیگر در اداره نمی مانند و به مدارس می روند اگر غیر بومی باشند که احتمالا به بوم اصلی خود برمی گردند و مساله ای هم‌نیست و کسی هم به شماتت یا ملامت آنها بر نمی خیزد اما اگر بومی باشند وقتی دوباره به مدرسه بر می گردند معمولا با سختی هایی مواجه اند، یکی این است که اگر از اصل نیافتاده باشند هم به هر حال از اسب افتاده اند و هر کس بگوید بین سوار و‌پیاده فرقی نیست در عقلش باید شک کرد!
اگر در دوره ریاست تبرجی نکرده یا فخری هم‌نفروخته باشند باز به هر حال فرق بین رئیس سوار و‌معلم پیاده بسیار است اگر  اوقات تلخی ای کرده یا خود رئیس بینی کرده باشند و یا معلمان را ناراضی کرده باشند نشستن دوباره با معلمان در دفتر مدرسه برایشان بسیار سخت است چیزی مثل خوردن روغن کرچک، همین قدر سخت.
به هر حال رئیس محترم که اتفاقا از دوستان دور دشتستانی من بود تودیع شد اگر چه مایل نبود از ماشین اداره پیاده شود که پیکانی نو بود و حیفش می آمد که این اسب زین شده را به یک پیاده تعارف کند و لذا چند روزی هم‌اصلا آن ماشین را تحویل نداد.
ابن سینا در مباحث نفس در کتاب دانشنامه علایی می گوید نفس آدمی بعد از مرگ تا مدتی در اطراف بدنی که حالا دیگر از آن خارج شده و به زور از آن اخراجش کرده اند باقی می‌ماند و بعد از آن دیگر از آن‌کلا قطع امید می‌کند و‌تعبیر او هم‌ این‌است که نفس مانند سواری است که از اسب پیاده اش کرده اند و‌تا‌مدتی همچنان به ان‌مرکب سابق چشم طمعی دارد و بعد که مایوس می شود از اطراف جسم متلاشی شده دور می شود!
باری من پس از چند روز زندگی را از جنوب استان به دیلم منتقل کردم شمالی ترین نقطه استان بوشهر و با فرهنگ و‌حال و‌هوایی کاملا متفاوت.
شهرستان دیلم در آن سال ها تازه از بندر گناوه جدا شده بود و به‌عنوان شهرستان استقلال یافته بود بعد از یک کشمکش و اعتراض و ناراحتی و ره بندان و قشقرقی که به پا شده بود و از جمعیت اندکش می شد فهمید که از سر اضطرار و ناچارری و برای به دست آوردن دل مردم ناراضی این بخش به شهرستان ارتقا یافته‌است.
دیلم با فاصله پنجاه شصت کیلومتر از گناوه با این شهر مراودات چندانی نداشت و دیلمی ها بیشتر با بهبهان و‌گچساران مرتبط بودند و دلی در گرو ارتباط ساختاری به عنوان بخشی از گناوه نداشتند و سال ها بود که خواستار جدایی از گناوه و استقلال بودند که بالاخره طاقتشان طاق شده بود و معترض شده بودند و به قول ضرب المثل محلی ما‌ که هر دعوایی ناهاری به دنبال داره(هر جری یه چاسی داره ) دیلم شهرستان شده بود و در مسیر توسعه افتاده بود.
مجموع دانش آموزان بخش مرکزی دیلم و بخش امام حسن بر روی هم چیزی بیش از شش هزار دانش آموز بود و اگر جمعیت شهرستان را چهار برابر تعداد دانش آموزان هم در نظر بگیریم کل جمعیت شهرستان کمتر از بیست و‌پنج هزار نفر بود.
اگر چه جمعیت شهرستان به نسبت آمار سایر شهرستان ها کمتر بود ولی تعداد زیادی روستا داشت و‌ جمعیت کاملا پراکنده بود و روستاهای بزرگی چون عامری و سیاه مکان هم البته با قابلیت رشد و توسعه در شهرستان وجود داشت.
جغرافیای شهرستان ترکیبی است از دریا و‌دشت و جنگل و کوه.
خود شهر دیلم در ساحل زیبای خلیج فارس آرمیده است و به نظرم زیباترین ساحل خلیج در کل این ششصد هفتصد کیلومتر مرز آبی استان بوشهر در این ناحیه است و دشت بسیار زیبای گسترده در اطراف شهر تا آنجا که به کوه می رسد و البته جنگل در ناحیه عامری. بنابراین شهرستان از تنوع محیطی بسیار زیاد و زیبایی برخوردار است که تجربه کوه و دشت و‌جنگل و دریا همه در همین منطقه ممکن است.
همکاران من در اداره آموزش و پرورش بسیار صمیمی و دوست داشتنی بودند و خیلی رود رفیق شدیم و البته مدیران مدارس و‌معلمان و من در زمان کوتاهی با همه کس دوست و آشنا شدم و همسرم و همین طور مهدی سه ساله و‌خو کردیم

به زندگی با بندر نشینان گرم و صمیمی و شاد و شوخ طبع والبته سخاوت مند و صاحب در و خانه و مهمان پذیر و من همزمان با ریاست اداره در مدرسه هم فیزیک درس می دادم.
با شروع به کار ما در دیلم در کارشناسی ارشد فلسفه علم دانشگاه شریف هم‌پذیرفته شدم. یک‌ترم را با سختی به تهران رفتم و آمدم و برای ترم دوم‌از دانشگاه مرخصی گرفتم که با وساطت مدیرکل و موافقت وزرای آموزش و‌پرورش و علوم یک سال هم‌بدون‌احتساب در سنوات تحصیل به من‌مرخصی تحصیلی داده شد تا دوسال رئیس آموزش و‌پرورش شهرستان دیلم باشم و در سال ۷۹ جل و پلاس را جمع کردیم و از شهرستان به مقصد تهران و سکونت در خوابگاه متاهلین دانشگاه شریف راهی تهران شدیم.
@haftjoosh

تفرج در باغ جوانی (۵)
عبدالرسول عمادی

قبلا گفتم که حزب جمهوری اسلامی در دیلم هم مانند برازجان دفتر فعالی داشت و طبیعتا بنیان نیروهای سیاسی راست در آنجا محکم بود و بر خلاف برازجان که بعد از تعطیلی حزب عملا نیروهای آن پراکنده شدند و به ویژه اعضای شورای مرکزی آن عملا از دور فعالیت خارج شدند آقای ایرج زاده به بوشهر رفت آقای کهنسال به تهران منتقل شد، آقای حاجی باقری به رحمت خدا رفت و مابقی هم‌چندان منشا فعالیت سیاسی خاصی نبودند و دبیر حزب جمهوری اسلامی برازجان هم که روحانی سیدی به نان سید نورالله حسینی اهل اصفهان بود و از برازجان رفت، جوانترهای حزب هم به دانشگاه و جاهای دیگر رفتند و دیگر درشهر فعال نبودند اما در دیلم شخصیت های راست گرا که بعدها اصول گرا نامیده می شدند در صحنه فعالیت اجتماعی سیاسی و فرهنگی حضور داشتند و به ویژه در آموزش و پرورش و در مدیریت مدارس حضور نمایانی داشتند و بخصوص در سال های منتهی به دوم خرداد ۷۶ نیز بیشتر فعال بودند زیرا رئیس قبل از من در اداره دیلم هم از بچه های حزب جمهوری اسلامی برازجان بود و این منی که بعد از ایشان آمده بودم هم سابقه حزبی داشتم ولو توبه کار و برگشته! ولی ضرب المثل ما می گوید بستگان آدم اگر گوشتش را بخورند استخوانش را دور نمی اندازند و من هم به دوستان همفکر سابقم بی ارادتی نبودم و سعی کردم شان آنان را رعایت کنم.
در همان روزهای اول به دیدار آقای ستارپناهی در منزل شان رفتم ایشان از چهره های سرشناس اصول گرای دیلم و اکنون نیز از دوستان نزدیک من هستند آقای ستارپناهی مدتی بود از معاونت آموزش و پرورش کنار رفته و جای خود را به آقای عباس رضایی داده بودند من از ایشان خواستم که مدیریت مرکز پیش دانشگاهی شهید ستارپناهی را بپذیرند و ایشان هم با تشکر ترجیح دادند که در دوران دولت اصلاح طلبان مسیولیتی نداشته باشند.
مدیران مدارس را حفظ کردم و تکریم و احترام لازم را برایشان قایل شدم.
حرمت شخصیت آدم‌ها همیشه برایم از هم خط و ربط سیاسی بودن آنها با خودم مهم تر بوده و هست. در دوران دو ساله حضور من در دیلم دو انتخابات برگزار شد یکی شورای شهر بود که در آن شخصیت های مهم و متنفذ شهر مثل حاج مجید دیلمی و حاج مرتضی خدایاریان سید مصطفی فاطمی و عبدالنبی ابراهیمی به شورای اول راه یافتند که حضور آنها به این‌نهاد تازه تاسیس شهری وجاهت و وقار می داد و دیگری انتخابات مجلس ششم بود که‌کاندیدای ما اصلاح طلبان آقای دادفر به مجلس راه یافت.
در همان سال حزب مشارکت ایران اسلامی هم تاسیس شد که در لیستی که مرحوم آقای نبوی برای اعضای شورای آن داده بود نام‌من هم بود و در جلسات هفتگی حزب هم شرکت می کردم.
در کنار تکریم بزرگان آموزش و پرورش که عمدتا اصول گرایان سابقه دار بودند با جوانان اصلاح طلب آموزش و پرورش که در انتخابات دوم خرداد هم فعال و برای سید محمد خاتمی نقش آفرینی کرده بودند همراه بودم و در هر جا که فرصتی پیش می آمد از حضور و توانایی آنان استفاده می کردم.
اولین فرماندار دیلم در دولت اصلاحات آقای عبدالخالق شفقت بود که اصالتا اهل دشتی بود ولی از مشایخ بود و ظاهرا خودش هم سابقه شیخوخیت داشت اگر چه در آن سال ها دیگر لباس روحانیت به تن نداشت و توسط مرحوم امامی معاون سیاسی استاندار که با ایشان دوست و آشنا بود به فرمانداری دیلم رسیده بود ایشان و آقای امامی هر دو به رحمت خدا رفته اند روحشان شاد.
آقای امامی بعدها استاندار قزوین شد و در سقوط هلیکوپتر جان باخت.
در سال ۷۸ آقای شفقت از فرمانداری رفت و آقای علیرضا زنده بودی فرماندار شد که کار با ایشان برای من به دلیل شخصیت آرام و محترم شان لذت بخش تر بود اگر چه با آقای شفقت هم تا زمان درگذشت ایشان در چند سال گذشته رفیق بودم و ارتباط داشتیم.
در دیلم گعده ها و جلسات و برنامه های من بیشتر با سه چهار نفر از رفقای نزدیک هم سن و سال و همفکر بود آقای دکتر عباس لیراوی، آقای علی کرمی، آقای محمد حسن بردبار و با بقیه رفقا نه اینقدر مرتبط و نزدیک.
صبح ها گاهی یکی دو ساعت مانده به شروع کار پیاده روی می کردیم در جاده سیاه مکان تا حوالی بنه اسماعیل و بر می گشتیم و گاهی شب ها به کنار رودخانه زهره در جاده بهبهان می رفتیم و خود را به ضیافت ماهی بیاع که یک‌ماهی کوچک پر فلس بد بوی خوش مزه است  مورد تفقد قرار می دادیم! و هر گاه هم دلتنگ دیدار خانواده هایمان بودیم فاصله یکصد و بیست سی کیلومتری دیلم تا برازجان را می پیمودیم و به خانواده هایمان سر می زدیم.
در یکی از این رفت و آمدها هم ماشین بر روی روغن ربخته شده در جاده لیز خورد و چپ شد و واژگون شد و خدا خواست که به جز جراحات مختصر آسیب زیادی ندیدیم.
در دیلم هم برای معلمان و هم‌برای دانش آموزان مشغله های غیر آموزشی زیادی در بازار و بندر و دریا وجود داشت و مدرسه و درس و بحث آن‌چنان که در دشتی بود اولویت زندگی همگان‌نبود و معلمان دیلمی معمولا شغل دوم

ی هم‌داشتند که در برخی موارد شغل اول آنان هم بود ولی توجه مردم و به ویژه خیرین به دلیل اقتصاد اجتماعی خوب آنان به آموزش و پرورش رافع بسیاری از نیازهای آموزش و پرورش بود. خیر بزرگی چون حاج مصطفی حق شناس هنرستان بزرگ شهر را ساخته بود که مایه مباهات بود.
با همت آقای بردبار که مسئول نمایندگی آموزش و پرورش بخش امام حسن شد و تلاشی که برای جذب اعتبار کردیم خوابگاه دبیرستان شبانه روزی امام حسن را تکمیل و راه اندازی کردیم.
آقای عبدالرضا بشیری دبیر جوان و تازه کار دیلمی که یکی دو سال اول کارش را در سعد آباد گذرانده بود و به دیلم منتقل شد مسئولیت تعمیرات مدارس را پذیرفت و با تلاش شبانه روزی سرویس های مدارس اعم از شهری و روستایی را تعمیر و تجهیز کرد و اسناد مالکیت مدارس را هم تا آخر پیگیری کرد و یک درمانگاه کوچک هم برای فرهنگیان با سعی آقای دکتر لیراوی به راه انداختیم و دو سال فعال و پر کار را با دوستان در آموزش و پرورش دیلم تجربه کردیم.
@haftjoosh

تامل در بزرگراه میان سالی(۱)
عبدالرسول عمادی

سی سالگی را برخی پایان دوران جوانی می دانند و برخی هم سی و پنج سالگی را این شاید به ویژگی های جسمانی فرد مربوط باشد.
چون در این سنین رشد اجزای بدن انسان به حد کمال خود می رسد و از آن به بعد دیگر مثلا قد انسان افزایش نمی یابد ولی این ربطی به کمال ذهنی و روانی آدمی ندارد ای بسا آدم ها که در هفتاد سالگی همچنان کودک باشند و خصلت های بچه گانه داشته باشند.
البته اقای دکتر حسین معصومی همدانی فرمولی سیال برای پیری کشف کرده اند، ایشان می گویند از نظر هر کسی پانزده سال بعد از سن فعلی او پیری است یعنی یک آدم چهل ساله پنجاه و پنج سالگی را پیری می داند و ادم پنجاه و پنج ساله هفتاد سالگی را و همین طور بگیر و برو.
روان شناسان کمال آدمی را در این می دانند که دیگر از حد دغدغه های شخصی فراتر رفته و به مسائل عمومی توجه می کند و جامعه توسعه یافته جامعه ای است که بتواند زودتر نیازهای اولیه زندگی مانند آموزش و شغل و زندگی و ازدواج افراد را فراهم‌کند تا آنها را از توجه به خواسته های اولیه باز دارد و زمینه خود شکوفایی و جامعه گرایی و توجه به نیازهای دیگران را در شهروندانش در سنین متناسب به وجود آورد.
بنابر این در سال های آخر دهه هفتاد دوران جوانی جسمانی من که در اواخر دهه چهل متولد شده ام به پایان رسیده و وارد میان سالی شده ام این که از جهت روانی و ذهنی در چه سن و سالی هستم لابد نیاز به آزمون های روان سنجی دارد که در آنها شرکت نکرده ام.
به هر حال پایان ریاست بر آموزش و پرورش دیلم در سال ۷۹ را می توان با اندکی تسامح پایان دوران جوانی من تلقی کرد.
میان سالی پایان دوران هیجانی زندگی است و هر گاه آدمی خارج از هیجان تصمیم بگیرد و زندگی کند به میان سالی رسیده است.
تابستان هفتاد ونه در خوابگاه متاهلین دانشگاه شریف مستقر شدیم این دانشگاه دانشجوی متاهل کم دارد و لذا درخواست من برای خوابگاه فورا اجابت شد و جالب بود که آقای قابل خالقی مسئول امور خوابگاههای ما در دانشگاه همدان در دانشگاه صنعتی شریف در امور خوابگاهها خدمت می کرد.
یک سوئیت سی چهل متری با یک‌اطاق خواب کوچک در اختیار ما قرار گرفت کوچک و جمع و جور اما از منزل سازمانی رئیس اداره آموزش و پرورش دیلم بهتر.
وقتی به خاطر می آوردم که به دلیل مانداب های مقابل خانه سازمانی باید مرتبا قورباغه هایی را که وارد خانه می شدند دو دستی جمع کنم و از حیاط بیرون‌ بیاندازم در طبقه سوم ساختمان خوابگاه احساس آرامش می کردم.
من دانشجوی سومین دوره کارشناسی ارشد فلسفه علم در ایران بودم. دانشگاه شریف از دو سال قبل از آن اقدام‌به پذیرش دانشجو در این رشته و دوره کرده بود و من پس از سه سال موفق به قبول شدن در آزمون آن شدم و به یکی از آرزوهایم که پیگیری تاملات فلسفی در حوزه های علم بود رسیدم.
کلاس های ما با اساتیدی چون دکتر ضیا موحد دکتر مهدی گلشنی، دکتر کریم‌ مجتهدی، دکتر میانداری، دکتر یوسف صمدی علی آبادی و دکتر سهراب علوی نیا صحنه تفکر و تامل بود به ویژه برای من که تجربه کلاس های تامل برانگیز فیزیک‌ کوانتومی با آقای دکتر تهرانی و هفت سال هم‌تدریس فیزیک در دبیرستان و پیش دانشگاهی را داشتم.
دانشگاه شریف سالی ده نفر دانشجو در این رشته می پذیرفت و دانشجویان آن هم‌اغلب خود را آماده گرفتن‌ پذیرش از یکی از دانشگاههای خارجی می کردند چون دکترای این رشته در ایران وجود نداشت.
من با خانم دکتر نسیم ماحوزی، آقای دکتر کرباسی زاده، آقای دکتر حسین شیخ رضایی، آقای دکتر موحد ابطحی، آقای دکتر صمدی، آقای دکتر اکبری تختمشلو و آقای دکتر تقوی هم دوره شدم این دوستان اکنون هر یک در ایران و خارج از ایران از اساتید دوره های فلسفه علم هستند.
به ویژه در کلاس سه نفر از اساتید این دوره حظ وافری بردم آقای دکتر صمدی علی آبادی که بعد از سال ها تدریس در دانشگاههای انگلیس برای تدریس در این دوره به ایران آمده بود و ما شش واحد درس با ایشان گذراندیم ولی متاسفانه سال بعد به دلیل ابتلا به سرطان درگذشت. آقای دکتر سهراب علوی نیا که متبحر و‌متامل مباحث فلسفی بود و مترجم آثار فلسفی خوب و به ویژه کتاب یاسپرس را روان و خوب ترجمه کرده بود  که ایشان هم سال بعد وقتی پای عابر بانک ایستاده بود سکته کرد و از دنیا رفت و آقای دکتر موحد که عمرشان دراز باد.
من چون قبلا یک‌ترم درس خوانده بودم ظرف مدت یک و نیم سال درس و پایان نامه را به پایان بردم.
در آن سال استاد جدیدی به این‌گروه اضافه شد آقای دکتر جعفر آقایانی چاووشی درس خوانده تاریخ علم دوره اسلامی در پاریس و شاگرد آقای دکتر رشدی راشد استاد مصری تاریخ علم دانشگاه پاریس.
خیلی زود آشنایی با آقای دکتر چاووشی مرا به تاریخ علم علاقه مند کرد و باعث شد که عزم خود را برای ادامه تحصیل در رشته تاریخ علم جزم کنم.
به همین خاطر پایان‌نامه ارشد خود را در موضوعی تاریخ علمی با راهنمایی ایشان

انتخاب کردم.
تصحیح ترجمه و شرح کتاب نور ماه اثر ابن هیثم بصری را به عنوان پایان نامه انتخاب کردم و بعد متوجه شدم که آقای دکتر معصومی همدانی هم با راهنمایی پرفسور راشد در پاریس بر روی همین‌موضوع کار کرده اند و ایشان در انجام این پایان نامه با گشاده رویی و سخاوت مندی همه جوره به من کمک کردند.
تحصیل در این دوره فلسفه علم نگاه مرا به انسان به علم به جهان و به دین متحول کرد و آدمی که بیست و پنج، سی سال پیش شاهد بود که مردم روستا برای پایان ماه گرفتگی بر قابلمه می کوبیدند تا ان‌که ماه را گرفته و در حال خفه کردن اوست رهایش کند امروز با آخرین یافته های فلسفی در حوزه های تحلیل علوم رو در رو شده بود.
یکی نغز بازی کند روزگار
که بنشاندت پیش آموزگار
رسیدن به سن تامل و مواجه شدن با مباحثی که تاملات فراوان می طلبید و بر می انگیخت تناسب خیلی خوبی در درس خواندن من ایجاد کرده بود.
دیگر من آن دانشجوی جوان دانشگاه بوعلی سینا در ده سال قبل نبودم که به دنبال هیجانات سیاسی اجتماعی برود و اولویت اولش این گونه مسائل باشد.
آدمی که صبح ها کیفش را به دست می گرفت و به دانشگاه می آمد و گاهی آخرین نفر کتابخانه دانشگاه شریف بود که با کارمندان کتابخانه از دانشگاه خارج‌می شد و گاهی شب ها وقتی به خوابگاه می رفتم هیچ‌کس در محوطه دانشگاه نبود و روباه های دانشگاه که در روز قایم می شدند آزادانه در محیط به این ور و آن ور می دویدند.
اگر چه در دانشگاه به دنبال فعالیت در انجمن اسلامی نبودم اما گاهی به ساختمان حزب مشارکت در خیابان سمیه می رفتم و با آقای احمد جمی در کمیته مناطق حزب فعالیت می کردم و کار دبیری این‌کمیته را انجام می دادم. در آنجا با بسیاری از شخصیت های تراز اول سیاسی اصلاح طلب نشست و برخاست می کردم و از وضعیت کمیته های استان های حزب گزارش می گرفتم و بر تجربیات سیاسی اجتماعی خودم می افزودم.
روزی تلفن دفتر حزب زنگ زد و مردی با لهجه هندی به گفت که من دکتر بخت آور ختک هستم و استاد آقای دکتر محمد رضا خاتمی بوده ام و با ایشان کاری دارم که تلفنش را گرفتم و به دکتر خاتمی که دبیرکل حزب بود دادم.
وقتی بنا شد از دیلم به تهران بیایم زمینی را که در برازجان داشتم فروختم به قیمت یک‌میلیون تومان و دو میلیون هم بر ان‌افزودم و یک سواری مزدای مدل ۱۹۷۷ خریدم و با آن به تهران آمدیم. با این ماشین هم به دانشگاه می رفتم هم کارهای آموزش و‌پرورش استان را در وزارت آموزش و‌پرورش پیگیری می کردم و هم به جبهه مشارکت می رفتم و بعد هم آن را در مقابل خوابگاه در زیر توت پیری که روبروی در بود پارک می کردم ماشین قدیمی اما سالم و خوب بود و بار زندگی کوچک ما را بدوش می کشید.
ما در تهران آشنایی نداشتیم جز آقای رکاب. ایشان پسر عمه پدرم هستند، باز نشسته وزارت نفت و از خیلی سال پیش از آن در تهران ساکن بودند ما هر چند وقت یک بار به منزل ایشان می رفتیم و از سوی ایشان و همسر مرحومه شان خورشید خانم به گرمی پذیرفته می شدیم بعدها یک دوست صمیمی هم یافتیم آقای بشیری از بشیری های بندر دیلم که بسیار گرم و صمیمی هستند و رفاقت ما اکنون از بیست سالگی خود هم‌گذشته است و احساس رفاقت و بلکه خویشی میان‌ما برقرار است و با هم در ارتباط صمیمانه خانوادگی هستیم.
دوران زندگی دانشجویی ما در دوره کارشناسی ارشد در سال هشتاد به پایان رسید. من در آن سال خانه ام را که در برازجان ساخته بودم و به دلیل رفتن به دیلم و بعد هم‌ تهران خالی مانده بود فروختم به خواهر زاده ام و با رفتن به زیر بار قرض و فرض یک واحد آپارتمان ۷۰ متری در تهران در همان‌کوچه خوابگاه در طرشت جنوبی خریدم که بخشی از پول آن هم از رهن دادنش به دست آمد.
از رئیس دانشگاه شریف آقای دکتر سهراب پور درخواست کردم که اگر امکان دارد در حالی که درس من تمام شده است اجازه بدهند یک‌ترم اضافه تر در خوابگاه بمانم و برای آزمون دکتری آماده شوم.
ایشان مرا می شناخت و در یک برنامه مطالعاتی با ایشان همکاری کرده بودم قبول کردند و من برای مدتی دیگر در خوابگاه ماندم.
آقای زرین فر مدیرکل آموزش و‌پرورش بوشهر که دیگر برای من یک دوست و همفکر قابل اعتماد بود از من درخواست کرد که برای مسئولیت معاونت آموزش متوسطه اداره کل به بوشهر برگردم گفتم می خواهم برای آزمون دکتری آماده شوم و ایشان گفت من الان به معاون نیاز دارم و معلوم‌نیست اگر شش ماه بعد شما بخواهید بیایید دیگر چنین پیشنهادی داشته باشم.
پیشنهاد وسوسه کننده ای بود برای منی که دیگر نه جایی برای سکونت در تهران داشتم و نه پولی برای اجاره خانه و تازه باید مزدای سواری را هم می فروختم و می زدم به زخم خرید خانه.
با مرحوم خانم دهقانی که مشورت کردم سخت مخالفت کرد و گفت اگر برگشتی بوشهر دیگر به تهران نمی آیی و تحصیل هم‌ ول می شود. ایشان می گفت ما با سختی ها کنار می آییم اگر یک زیر پله ای هم در جنوب تهران اجاره کنی در آن سر می کنیم تا تو به تحص

یل ادامه بدهی و من که از اوضاع و اقساط و بدهی ها هراس داشتم بالاخره او و مهدی را متقاعد کردم که به بوشهر برگردیم و ما گلیم از زمین کندیم و راه بوشهر در پیش گرفتیم.
@haftjoosh

تامل در بزرگراه میان سالی (۲)
عبدالرسول عمادی

یک روز وقتی در بازگشت از دانشگاه وارد محوطه خوابگاه شدم متوجه مردی شدم که بر روی ویلچر نشسته است و با دیدن‌ من سلام کرد و گفت آقا ممکنه به من برای رفتن به واحدم کمک کنید؟
پذیرفتم و ایشان ویلچر موتوری اش را راند و من هم قدری آن را هل دادم تا از سر بالایی ساختمان بالا رفت و مقابل واحد خوابگاهی در طبقه همکف قرار گرفت کلید را از میان انگشت نحیف و مچاله اش بیرون آوردم و در واحد را باز کردم.
با صحنه عجیبی روبرو شدم این واحد کلا از کف تا سقف پر بود از ابزار آلات و وسایل فلزی چیز مثل انبار کهنه یک تعمیرگاه قدیمی ویلچر را به درخواست او هل دادم و به اطاق خواب واحد بردم.
اجزای ویلچر از هم باز می شد، باز کردم تا بتوانم پیکر نحیفش را از روی صندلی ویلچر بردارم و بعد به دستورش نود درجه حول محور عمودی بچرخم و او را که مجموعا حدود ده کیلو وزن داشت بر زمین بگذارم.
با گذاشتن بر زمین ولو شد و بر روی کمر بر زمین‌خوابید. دست ها و پاها نحیف و لاغر و استخوان ها در هم شکسته و کمر پیچ‌خورده و از این بدن حدود سه کیلو سر بود و بقیه اجزای بدن هم پنج شش کیلو قطعات خرد و خمیر و انگشتان دست و پا چند قطعه استخوان نازک.
من در شگفتی از این که این بشر چگونه زنده است و او با صدایی که پر از تصمیم و امید و اراده بود از من تشکر می کرد و با صدای رسا حرف می زد و از من درخواست می کرد کاری را که می خواهد انجام بدهم.
بعد از اتمام فرآیند به آرامش رسیدن او بر زمین و کندن لباس های بیرونی اش از یخچال ظرفی را که گفت در آوردم و بر اجاق قرار دادم. تعدادی ظرف مشابه هم‌در یخچال بود که درآنها مواد اولیه پخت غذا ریخته شده بود و برای هر وعده آماده طبخ بود آشپزخانه هم مثل هر جای دیگر این‌واحد پر بود از قطعات ماشین و چرخ و وسایل فلزی و در یک‌گوشه پلاستیکی پر از بسته های کوچک سه گوش شیر با زمان ماندگاری طولانی از همان ها که در دوره تغذیه رایگان به ما داده می شد و در یخچال همه مواد غذایی بود غذا را بر شعله گذاشته بودم و او برایم حرف می زد که دانشگاه یک‌نفر به عنوان دستیار در اختیارش گذاشته بوده و چند روزی است که آن آدم نمی آید و فعلا دست تنها مانده است.
من هم تند و تند کارهایی که او داشت را انجام می دادم و حرف هایش را گوش می کردم.
ناصر شیخی اهل بلوچستان بود از کودکی با معلولیت به دنیا آمده بود و هر چه زمان جلوتر رفته بود معلولیتش بیشتر شده و بدنش بیشتر در هم شکسته شده و تحلیل رفته بود.
در رشته مهندسی مکانیک دانشگاه درس می خواند و با قرار دادی که با بنیاد جانبازان داشت در حال طراحی و اجرای خودرویی برای جانبازان و‌معلولین بود و این خودرو در چادری که پشت‌خوابگاه برپا شده بود قرار داشت او بر ویلچر می نشست یعنی نشانده می شد بر ویلچری که خودش طراحی کرده بود و به دستیارش دستور می داد که ایده هایش را اجرا کند.
من به او تلفن واحدم را دادم و‌گفتم هر گاه به کمک نیاز داشت با من تماس بگیرد تا برای کمک بیایم.
روزهای زیادی به درخواست و تماس او با واحدش می رفتم و ضمن کمک در انجام کارهایش با او صحبت می کردم همه چیز را در واحد با فکر و ایده هایش برای کنار آمدن با این بدن بی حرکت طراحی و آماده سازی کرده بود با سختی این سر و بدن را بر زمین می کشید و در اطاق به این ور و آن‌ور می برد یک حمام‌گونه ای هم طراحی کرده بود که این سر و بدن را با همین حالت خوابیده بشوید.
‌هر چیزی را دقیق می دانست که در کجاست با این‌حجم سنگین خرت و‌پرت.
برای تهیه مواد پروتئینی مورد نیازش ماشین می گرفت به خود کارخانه تولیدی می رفت و برای مدتی خرید می کرد و در یخچال و فریزر جای می داد با دستورات دقیق و آنها را به مرور مصرف می کرد.
یک بار که مادرش آمده بود از همان ولایت خودشان برای من‌تعریف می کرد که ناصر را از وقتی کودک بوده بغل می کرده به مدرسه می برده و تا‌گرفتن دیپلم همیشه خودش در کلاس درس بچه را در بغل داشته و حالا که او در دانشگاه شریف درس می خواند و‌مادر هم‌پیر شده دیگر قدرت بودن در کنار او و انجام‌کارهای این بچه را ندارد و‌ناصر به تنهایی در خوابگاه ساکن بود و البته با قدرت مغزش زندگی را ادامه می داد.
زندگی در بدنی که شاید دو درصد از امکان های یک بدن‌حداقلی را بیشتر نداشت. یک سر بود و دیگر هیچ.
سری که از بس بر زمین‌کشیده شده بود به جز قسمت جلو موی چندانی هم نداشت.
دور اول ریاست جمهوری سید محمد خاتمی رو به پایان بود و انتخابات دور دوم نزدیک بود. ناصر شیخی می گفت در حالی که در دور اول مدافع خاتمی بوده در این دوره قصد شرکت در انتخابات را هم ندارد چون خاتمی را موفق نمی دانست و می گفت به اهداف و‌گفته هایش وفادار نبوده است و من استدلال می کردم که باید امیدوار باشیم و همین‌جمهوریت و دموکراسی حداقلی را حفظ کنیم و با قهر و کناره گیری ما از صحنه انتخابات تنها کسانی برنده می شوند

که پروژه حذف مشارکت مردم را پیش می برند.
آن قدر در دیدارهای متعدد و درحالی که کارهایش را انجام می دادم در این باره حرف زدیم که ناصر متقاعد شد دوباره برای خاتمی تبلیغ کند و مردانه این‌کار را کرد بر ویلچرش که سوار بود چه در دانشگاه و چه در کوچه و خیابان به هر که می رسید در این باره می گفت و افراد که با وضع عجیب بدنی او مواجه می شدند با دقت به حرف های روشنش گوش می کردند و معمولا متقاعد می شدند.
سال ۷۹ به پایان رسید و ما برای گذراندن تعطیلات نوروزی با مزدای علیه السلام راهی بوشهر شدیم و ناصر شیخی هم با پرواز به زاهدان رفت و پس از تعطیلات نوروزی وقتی وارد محوطه ساختمان شدیم عکسی از ناصر بر یک صندلی در ورودی مجتمع خوابگاهی بود که درآن چشمانی پر فروغ در زیر نور خورشید می درخشید و نواری تیره بر بالای قاب به صورت اریب نقش بسته بود.
ناصر در تعطیلات عید در منزل و در آغوش مادر مرده بود.
نگاهی به چادر محل کار ناصر انداختم و واحد پر از خرت و پرت را از نظر گذراندم و گردی را که زمانه بر این قاب عکس و بر ان‌ چادر و بر خاطرات بی نظیر نزدیک به سی سال زندگی ناصر شیخی خواهد پوشاند به خاطر آوردم.
ناصر شیخی نغمه زیبایی را از حنجره ای شکسته آواز داده بود و مرغ شکسته بالی بود که با شکسته بالی بلند می پرید و ناگهان در آسمان ناپدید شده بود.
ناصر شیخی به تنها چیزی که فکر نمی کرد نومیدی و‌مرگ‌ بود و ذره ای تردید در اراده اش دیده نمی شد او بدنی نداشت، روحی بود که این یک‌مشت استخوان در هم شکسته را کاور می کرد اگر همگان روحی در بدن دارند او روحی بر بدن داشت.
ناجی العلی کاریکاتوریست فلسطینی می گفت
کل الناس لهم وطن یعیشون فیه و لنا وطن یعیش فینا
همه آدم‌ها وطنی دارند که در آن زندگی می کنند و ما فلسطینی ها وطنی داریم که در ما زندگی می کند.
ناصر شیخی مصداق یک روح بی بدن بود در مقابل بسیاری بدن های بی روح که گوشت های فراوان بر استخوان هایی راست هستند ولی موتوری قوی این همه بدن را به پیش نمی برد او موتور جتی بود که بر اسکلت دوچرخه ای نصب بود و بسیاری آدم ها موتور دوچرخه ای هستند که بر یک‌تریلی نصب شده اند
ناصر شیخی یکی از شگفتی هایی بود که در آستانه میان سالی با او رو در رو شدم.
@haftjoosh

تامل در بزرگراه میان سالی (۳)
عبدالرسول عمادی

خوابگاه طرشت در محله طرشت جنوبی و دویست متر بالاتر از خیابان آزادی در اطراف میدان آزادی است طرشت یکی از روستاهای بسیار قدیمی اطراف ری و تهران بوده و با گسترش شهر تهران اکنون در مجاورت میدان آزادی و تقریبا در میانه تهران واقع شده است. ظاهرا نام قبل از اسلام آن دوریست بوده و طرشت معرب آن است. در مجاورت ساختمان خوابگاه که در نزدیکی خود دانشگاه شریف است بقعه شیخی واقع است که مربوط به صدها سال پیش است و حدودا هفتصد سال قدمت دارد.
طرشت روستایی بوده پر از باغات توت و اکنون نیز کم و بیش باغ های توت کوچکی همچنان در آن وجود دارد و در فصل میوه دادن توت هنوز فروشندگان محلی توت در مجاورت باغ خود بساط می کنند و توت های سفید درختان خود را می فروشند. طرشت روستایی بزرگ با باغات وسیع بوده که اکنون توسط بزرگراه های تهران تکه پاره شده است و به ویژه بزرگراه شیخ فضل الله نوری آن را به دو منطقه طرشت شمالی و طرشت جنوبی تقسیم کرده است که طرشت شمالی تا فلکه صادقیه است و طرشت جنوبی هم به میدان و خیابان آزادی محدود می شود اگر چه زمین ها و باغات منطقه طرشت تا دورها امتداد داشته و مثلا زمین های فرودگاه مهر آباد هم جزو زمین های کشاورزی طرشت بوده و خیلی از این زمین ها هم وقف بوده‌اند و اکنون همچنان سهم اوقافی آنها دریافت می شود و صرف کارهای خیریه توسط ساکنان طرشت می گردد.
سه خانواده بزرگ حسینمردی لطفعلی خانی و تیموری مالکان اصلی زمین ها و املاک منطقه طرشت بوده اند و هنوز هم همچنان آن فرهنگ اجتماعی و ارتباطی اهالی اصیل و ساکنان قدیمی طرشت برقرار است و در مراسم های مذهبی و آیینی مثلا آیین های عزاداری محرم و با جشن نیمه شعبان به صورت کاملی بروز می یابد. به ویژه چراغانی و آذین بندی کوچه و خیابان از روزها مانده به نیمه شعبان در طرشت زبانزد خاص و عام است و در شب نیمه شعبان تمام منطقه طرشت غرق شادی و سرور می شود و از مناطق مختلف تهران مردم برای شرکت در جشن نیمه شعبان به طرشت می آیند و در آن شب قدم به قدم از مردم پذیرایی می شود.
کوچه های محله طرشت مانند هر روستای دیگری بی نظم و قاعده است و شهر تهران هم که تشکیل شده از تعداد زیادی روستاهای کوچک و بزرگ است و خود تهران در گذشته قبل از دوران قاجار یکی از روستاهای کوچک این‌منطقه در اطراف ری بوده است. پیرمردهای ساکن طرشت برای من تعریف می کردند که ما در جوانی خود که حدود هفتاد سال پیش از این می شود با الاغ از طرشت توت به تهران می بردیم و می فروختیم یعنی در آن زمان طرشت کاملا خارج از تهران و با فاصله بسیار از تهران بوده است و وقتی میدان آزادی را در دهه سی شروع به ساخت می کنند اهالی طرشت تعجب می کرده اند که چرا این بنای بزرگ در این جا ساخته می شود و یا روستائیان ساکن طرشت وقتی فرودگاه مهر آباد در نزدیکی آنها ساخته می شده فلسفه آن را نمی دانسته اند.
به هر حال طرشت در آن زمان یعنی بیست سال پیش هنوز یک محله قدیمی با سنت های خاص مانده از گذشته بود و زندگی در آن هنوز با غلظت فرهنگ و رسوم و آیین سنتی طرشتیان همراه بود و هنوز هم کما بیش هست.
من در ابتدای اسکان در خوابگاه گاهی از کنار یک ساختمان در حال ساخت در کوچه خوابگاه عبور می کردم و دوست داشتم واحدی از خودم در آن ساختمان داشته باشم و جالب بود که در سال دوم حضور در خوابگاه که خانه ام را در برازجان فروختم و تمام تهران را با مزدای موصوف زیر پا گذاشتم تا بتوانم واحدی متناسب با پول اندکم پیدا کنم و بخرم نهایتا در همان ساختمان صاحب یک واحد هفتاد متری شدم که بعدها که به تهران برگشتم ده سال در آن واحد زندگی کردم.
در نزدیکی خوابگاه طرشت دو مسجد هم بود علاوه بر بقعه شیخ عبدالله طرشتی که نماز جماعت کوچکی در آن برگزار می شد که گاهی برای نماز جماعت مغرب و عشا به آن مساجد می رفتم.
محیط خوابگاه محیطی آرام و آرامش بخش بود. روزی که آمدیم همسایه های داشتیم به نام آقای بابا بیگ که کمک های ایشان و همسرشان در روز اول برای ما محیط را بسیار گرم و صمیمی کرد و عصرها هم در محوطه مجتمع خوابگاهی با کودکان مان فوتبال بازی می کردیم.
غذای دانشجویی را هم از رستوران دانشگاه به خوابگاه می آوردند و ما که به تعداد اعضای خانواده مان ژتون غذا می خریدیم غذا را در ساختمان تحویل می گرفتیم و این امر هزینه زندگی ما را به شدت کاهش می داد.
تازه آمده بودیم با این شرایط زندگی خو کنیم که جمع کردیم و به بوشهر برگشتیم.
من در برگشت به بوشهر معاون آموزش متوسطه استان شدم معاون آقای زرین فر که سه سال پیش از آن هم به حکم‌ایشان رئیس آموزش و پرورش شهرستان بندر دیلم شده بودم. معاون قبل از من آقای سبحانیان هم‌مدیر آموزش و پرورش شهرستان مرکز استان شدند.
ما در یک منزل سازمانی در مجاورت اداره آموزش و پرورش شهرستان ساکن شدیم. خانم دهقانی در آموزشکده دختران مشغول به کار شد و مهدی هم در دب

ستان شهید باهنر دانش آموز کلاس دوم شد.
وارد سال هشتاد و یک که شدیم آقای زرین فر پس از پنج سال مدیرکلی آموزش و پرورش درحال آماده شدن برای رفتن به امارات عربی متحده برای سرپرستی مدارس آنجا می شد و طبیعتا باید مدیر کل جدیدی برای آموزش و پرورش استان انتخاب می شد. من جوان ترین معاون ایشان بودم و تجربه ام از همه دیگر معاونان کمتر بود و اگر قرار بود از میان معاونان کسی مدیرکل شود لابد من شانس آخر این رقابت بودم.
معاونان دیگر یکی آقای غلامرضا حاجی نژاد بود که من از مدت ها قبل از آن و شاید از دوره دانش اموزی من که ایشان در جوانی دارای مسئولیت در آموزش و پرورش بود ایشان را می شناختم و بعدها که از نزدیک با شخصیت شان آشنا شدم به ایشان ارادت پیدا کرده بودم. دیگری آقای منصور مرشدی بود که رابطه دوستانه نزدیکی با هم داشتیم و داریم و ایشان هم صاحب تجارب گسترده ای در آموزش و پرورش بود و یک دوره معاونت آموزش و پرورش استان سیستان و بلوچستان را خم در کارنامه داشت. دیگری آقای محمد عباسی بود که ایشان هم از صاحب نام‌های آموزش و پرورش و معاون پرورشی بود و مرحوم آقای مهندس صدرالله محمدی باغملایی دوست عزیزم که همین چند ماه پیش رخت دنیا از تن در آورد و به دیار باقی رفت. ایشان هم‌معاون برنامه ریزی بود. من و آقای مهندس محمدی در یک زمان رئیس آموزش و پرورش شده بودیم و نزدیک‌ترین فاصله سنی را داشتیم ایشان دو سه سالی از من بزرگ‌تر بود.
من همه این دوستان به علاوه آقای سبحانیان معاون سابق را که اکنون مدیر شهرستان بوشهر بود برای مسئولیت مدیرکلی صالح و از خودم ذیحق تر می دانستم. مخصوصا که یک سالی بیشتر از معاونت من‌نمی گذشت و تازه با دوستان حوزه معاونت متوسطه در حال عملیاتی کردن برنامه هایمان بودیم..
آقای زرین فر چند روز دیگر باید به محل ماموریت شان اعزام‌می شدند و کسی هم از طرف وزارت خانه برای جانشینی ایشان انتخاب نشده و خبری نبود و حساسیتی احساس نمی شد.
در انتخاب مدیر کل روند معمول این بوده و هست که آدم هایی را که در مظان انتخاب هستند به وزارت خانه دعوت می کنند و مصاحبه می شوند و آنگاه یکی را به عنوان مدیرکل انتخاب می کنند اما آقای حاجی وزیر وقت آموزش و پرورش دو نفر مامور فرستاده بود تا در محل پیگیری و مصاحبه کنند و به وزیر پیشنهاد بدهند. این دو نفر با افراد در معرض انتخاب گفت و گو کردند از جمله با من و گفتند برنامه تان را برای مدیریت بر آموزش و پرورش استان آماده کنید ممکن است وزیر شما را صدا بزند.
ظرف یکی دو روز بعد از تهران تماس گرفتند که من به دفتر وزیر مراجعه کنم. به تهران آمدم و با آقای حاجی وزیر آموزش و پرورش دیدار کردم حکم‌مدیرکلی من صادر شد و به بوشهر برگشته توسط آقای دکتر الحسینی معاون وقت امور مجلس وزیر معارفه شدم.
در فاصله یکی دو سالی که من در استان نبودم امام‌جمعه بوشهر تغییر کرده بود آقای فاضل فردوسی رفته بود و آقای ایمانی که سابقا امام‌جمعه کازرون بود به بوشهر آمده بود. وقتی
موضوع مدیرکل شدن‌من مطرح بود آقای مهندس تبادار که استاندار بودند من گفتند خوب است شما دیداری با آیت الله ایمانی داشته باشید. ایشان را نگران کرده اند که یک آدم سیاسی تندرو دارد مدیرکل می شود. با آقای ایمانی دیداری کردم و ایشان تندروی چندانی در من مشاهده نکرد! خدا ایشان را رحمت کند بعدا امام‌جمعه شیراز شدند و چند سال پیش هم به رحمت خدا رفتند.
@haftjoosh

تامل در بزرگراه میان سالی(۴)
عبدالرسول عمادی

گفتم‌که از برخی از استادان مان در دوره کارشناسی ارشد فلسفه علم تاثیرات بیشتری پذیرفتم.
یکی آقای دکتر یوسف صمدی علی آبادی بود که روش تدریس جالبی داشت و اندیشه های فلاسفه علم را در طول هم تدریس می کرد. یعنی در یک جلسه یک اندیشه فلسفی متقدم را تدریس و بحث می کرد به نحوی که ما دانشجویان آن را کامل و بی عیب تلقی می کردیم در جلسه بعد با اندیشه فیلسوفی دیگر که متاخر از او بود این اندیشه را رد می کرد و به این وسیله یک حرکت پیشروانه و یک  روش مندی خاصی را در مباحث فلسفی موجب می شد. همان گونه که می دانیم این نظام طولی و پیشرونده از ویژگی نظامات علمی و تجربی است و معمولا فلاسفه حرف هایی در عرض یک دیگر می گویند و تاریخ اندیشه فلسفی پر است از نظریاتی که به هم هیچ ربطی ندارند و هر یک پارادیمی مجزا و با دیوار های بلند هستند که به پارادایم همسایه سرک هم نمی کشند و ساکنان این خانه پارادایمی با اندیشه های فیلسوف خود دلخوشند و روزگار می گذرانند. این البته در سنت فلسفه قاره ای معمول است و فلسفه تحلیلی واجد روش مندی ای است که در منطق و ریاضیات می توان سراغ گرفت. کلاس دکتر علی آبادی از این‌نظر که هر جلسه چشم ما را به نقصان های بحث جلسه قبل می گشود دنیایی متفاوت بود.
دیگری آقای دکتر ضیا موحد که منطق دان، فیلسوف، ریاضی دان و شاعر است و جهان رنگارنگی در درونش دارد.
ما یک دوره درس منطق ریاضی با ایشان گذراندیم که منبعش کتاب خود ایشان در قضایای منطق ریاضی بود و یک ترم هم فلسفه منطق که در طی آن چندین جلسه را نیز به بحث در مقاله” دو جزم تجربه گرایی” کواین فیلسوف آمریکایی اختصاص داد. مقاله two dogmas of empiricism حدود هفتاد سال پیش نوشته شده و تحول بزرگی در حوزه فلسفه علم به وجود آورده است.
او در این مقاله دو اصل مورد اجماع تجربه گرایان را با سوال جدی مواجه کرده است. اصل اولی که کواین در این مقاله آن را رد می کند این است که قضایا به دو دسته تقسیم می شوند قضایایی تحلیلی که فهم آنها مستلزم مراجعه به جهان واقعی بیرونی نیست و شخص به محض شنیدن آن را تایید می کند و صدق یا کذب آن از محتوای آن قابل فهم است و نیاز به تجربه و آزمایش ندارد مانند این گزاره که هر مجردی مجرد است که تصدیق آن به محض تصورش حاصل می شود.
قضایای دیگری هم هستند که ترکیبی نامیده می شوند و صدق یا کذب آنها مستلزم تجربه بیرون از ذهن است مانند این گزاره که امروز هوا گرم است.
تا زمان تالیف این مقاله کواین فلاسفه علم مرز قاطعی قائل بودند میان قضایای تحلیلی که هر چه پیش آید صدق یا کذب آنها را متزلزل نمی کند و قضایای ترکیبی که نیازمند تجربه در جهان بیرون هستند.
کواین می پرسد اگر به جای گزاره هر مجردی مجرد است که آن را تحلیلی می نامیم این‌گزاره را بگذاریم که هر مجردی بی همسر است این گزاره تحلیلی است یا ترکیبی؟ اگر بگوئیم تحلیلی است می گوید از کجا فهمیده اید که مجرد همان بی همسر است؟ با به فرهنگ‌لغت مراجعه کرده اید یا به آنچه در فرهنگ شفاهی میان مردم رایج است و به هر حال به تجربه و به جهان واقعی خارج از خودتان رجوع کرده اید و اگر بگوئید ترکیبی است هم چون با گزاره هر مجردی مجرد است هم‌معنی است نمی تواند در گزاره هم‌معنی یکی ترکیبی باشد و یکی تحلیلی و از اینجا او به این دیوار مرزی ضربه ای شکننده وارد می کند. مقالات زیادی در  دفاع از تفکیک تحلیلی و ترکیبی و در رد نظر کواین نوشته شده اما همچنان مدعای این مقاله مبارز می طلبد و در واقع کواین نتیجه می گیرد که همه قضایا تجربی است و شما در فهم هیچ‌گزاره ای بی نیاز از تجربه نیستید.
اصل دوم تجربه گرایان که آن را هم‌کواین در این مقاله رد می کند این است که هر گزاره علمی دارای یک ما به ازا در جهان‌خارج است. کواین می گوید این‌گونه نیست که هر گزاره در ذهن به صورت جداگانه معادل یک فکت یا واقعیت بیرونی در جهان خارج از ذهن باشد بلکه دانش ما نه مجموعه ای از گزاره ها بلکه فرشی است بافته ذهن ما که گزاره ها تارو پودهای این فرش هستند و این فرش تنها در لبه هایش با جهان واقعی بیرونی در ارتباط است هر تجربه جدیدی در لبه های ابن فرش بسته به قدرتی که داشته باشد می تواند جغرافیا و نقشه این فرش را تغییر دهد از نزدیکترین گزاره ها و باورها به خودش تا دورترین آنها و حتی تجربیات جدید می تواند در طرح مرکزی این فرش که منطق و دستگاه استدلال ساز ماست نیز تغییر ایجاد کند بنابر این او این اصل تجربه گرایان را که تنها گزاره هایی علمی هستند که‌متناظر در جهان واقعی داشته باشند رد می کند و از نظر او هر گزاره ای تجربی یا غیر تجربی به میزانی که در منظومه و فرش دانسته های ما تغییری می دهد واجد ارزش علمی است.
این‌مقاله باب جدیدی بر روی پژوهش گران حوزه علوم می گشاید و جهان آنان را متحول می کند.
کلاس درس دکتر موحد برای من بسیار درس آموز بود و اکنون

هم هر گاه نوشتار یا گفتار یا مصاحبه ای از ایشان می بینم با شاخک های حساس تاملات این فیلسوف نو اندیش را پیگیری می کنم.
من با کت و شلوار رسمی و ریش و عینک‌کائوچویی و در هیاتی که خیلی با تیپ اسپورت دانشجویان شریف متناسب نبود به دانشگاه می رفتم. روزی آقای دکتر موحد وقتی به کلاس ما آمد یک‌ پایش در کفش بود و دمپایی به پای دیگر داشت و با همین وضع هم دو ساعت تدریس کرد بعد از پایان کلاس من از ایشان پرسیدم که چه شده استاد؟ گفت دیروز رفته بودم‌کوه کفش کوه نوردی پایم را رخم‌کرده و نتوانسته ام در هر دو پا کفش بپوشم اگر دمپایی به هر دو پایم بود هم نادرست بود و مجبور شدم این ریختی به دانشگاه بیایم گفتم الان کجا می روید گفت می روم‌انجمن حکمت و فلسفه و من که با همان مزدای موصوف به دانشگاه آمده بودم گفتم من هم‌انجمن حکمت کار دارم شما را هم‌می رسانم.
هدفم هم صحبتی با استاد بود در راه از من پرسید کجایی هستید؟ گفتم برازجان دکتر موحد گفت برازجان که شهر من است! گفتم تا جایی که می دانم شما اصفهانی هستید گفتند که در سالهای آخر دهه چهل سربازی شان رادر برازجان گذرانده اند و به برازجان علاقه و دلبستگی دارند و‌کلی خاطرات قدیمی از آدم هایی داشتند که خیلی از آنها در آن سال که بیش از سی سال از زمان سربازی استاد می گذشت درگذشته بودند و از سینمای روباز برازجان می گفت و جالب است که برازجان در سال تولد من سینما داشته و الان ندارد.
از خاطرات به یاد ماندنی سازنده و‌ جالب توجه برای من در آن سال ها اولین دیدار من با آقای دکتر دینانی بود. به دعوت آقای دکتر آقاجانی دوست ارجمند قدیمی به پیاده روی به همراه ایشان و آقای دکتر دینانی که همسایه ایشان است رفتم.
اوایل تحصیل من در دوره ارشد فلسفه علم بود و فرصتی پیش آمد تا بحث های فلسفه علمی را به محک دیدگاه های یک فیلسوف اسلامی بزنم و از خلال گفت و گو با آقای دکتر دینانی که صاحب نام و نشان و تالیفات در حوزه فلسفه اسلامی است چیزهای تازه‌ای بیاموزم.
بیان حکیم دینانی بسیار قاطع است و استدلال های فلسفی را با نگاه نافذ و بیان مطمئن و اراده مصمم همراه می کنند و این ها به تحکیم مبانی فلسفه شان البته کمکی نمی کند!
آقای دکتر آقاجانی مرا معرفی کرد که فلسفه علم‌می خوانم و حکیم گفت شما فلسفه علمی ها common sense ای هستید و ما آب مان با هم در یک جو نمی رود!
منظورشان از این عبارت این بود که بنای شما بر تجربه و حس مشترک یا آنچنان که به فارسی این عبارت را ترجمه کرده اند بر  عقل سلیم است.
من گفتم که مگر به جز بر مبنای عقل سلیم که محل اشتراک همه اذهان است مبنای دیگری هم هست؟ ایشان گفتند بله که هست بر مبنای عقل و من عرض کردم خوب عقل هم‌مواد اولیه استنتاج خود را از همین عقل سلیم دریافت می کند و آنگهی برای آدمی که می خواهد زندگی کند هم‌زندگی فردی و هم‌زندگی اجتماعی مگر راهی جز توسل به همین عقل سلیم هست؟ ایشان فرمودند که خوب چه ضرورتی برای زندگی هست؟ و کی گفته که زندگی بر مرگ‌ترجیح دارد. من عرض کردم زندگی ترجیحش بر مرگ در این است که ما فعلا در مرحله زنده بودن هستیم و زنده بودن اقتضائاتی دارد که از جمله آنها توسل به همین عقل سلیم است و استاد تاکید کردند که نه زندگی هیچ ترجیحی نسبت به مرگ‌ ندارد و بدین سان دستم آمد که بنای فلسفه علم تجربی از خشت زیرین اساسا چیز متفاوتی است و واقعا همان طور که استاد حکیم دینانی فرمودند آب این دو نحله در یک جور نمی رود و بهتر است هر یک به کار خودش مشغول باشد عیسی به دین خود و موسی به دین خود.
بعدها بارها توفیق دیدار و پیاده روی در همراهی با دکتر دینانی برای من حاصل شد و در دفعات بعد از خرمن معرفت استاد دکتر دینانی خیلی خوشه ها چیدم و دیگر متعرض این بحث های تفرقه انگیز که خاطر استاد را مکدر کند و ما را به کوچه بن بست بکشاند نشدم. مرض نداشتم که داشتم؟
@haftjoosh

تامل در بزرگراه میان سالی (۵)
عبدالرسول عمادی

چند ماهی از آمدن ما به تهران برای تحصیل در دوره ارشد نگذشته بود که خبر دادند پدرم سکته مغزی کرده و نابینا شده است.
آسمان بر سرم آوار شد. پدر ستون اصلی ساختمان ذهن و روح آدم است و وقتی این ستون استوار است این ساختمان آب و رنگ و نما و جلا و زیبایی دارد و آدم در سایه حیات پدرش رشد می کند و پدر سنگر آخری است که آدم در هجوم بی پناهی ها به او پناه می برد. نقش پدر در زندگی آدم هر چه هم که خودش پدر باشد و زندگی اش مجزا باشد مانند نقش امنیت بخش مادر برای بازی های کودکانه طفل است وقتی که‌کودک می داند الان که بازی می کند مادر نگاهش به اوست.
پدرم به تهران آمد و ما در عین ناباوری و نومیدی به پیگیری معالجه او پرداختیم و پس از معاینات بسیار توسط متخصصان به این‌نتیجه رسیدیم که در اثر سکته بخشی از مغز ایشان از کار افتاده است و متاسفانه هیچ کاری نمی شود کرد.
پدرم‌در جوانی هم یکی دو بار دچار سکته هایی شده بود که چون‌بدنش جوان و مقاوم بوده بهبود یافته بود.
خودش نقل می کرد که در جوانی به حالت نیمه فلج در آمده بود و او را پیش دعا نویسی برده بودند و او برایش مراسم عزایم برگزار کرده و او بعد از آن خوب شده است.
مراسم علائم ظاهرا این جوری است که فرض بر این است که به هر دلیلی اجنه از دست بیمار ناراحت شده و به او آسیب رسانده اند و با برگزاری این برنامه اجنه را ظاهر می کنند و بالاخره رضایت آنها را جلب می کنند و شخص بهبود می یابد. از توصیف هایی که پدرم می کرد معلوم بود که در آن دوره هم دچار سکته مغزی بوده است.
یک بار دیگر هم در سنین حدود شصت سالگی به همین وضع دچار شد و در اثر سکته بخشی از صورتش به حالت فلج در آمد که تا مدتها من که آن زمان دانش آموز بودم او را به جلسات فیزیو تراپی می بردم و صورتش را گرم‌می کردند تا اعصاب صورت تحریک شود و بعد از مدتی نسبتا بهتر شد.
متخصصان مغز در نهایت به من گفتند کاری نمی شود کرد و بیمارانی که به این وضع دچار می شوند معمولا حداکثر تا شش سال بعد زنده می مانند.
پدرم در حدود سه سال بعد از این سکته و در سال ۱۳۸۲ در سن ۷۶ سالگی درگذشت. او مردی بسیار مومن و خدا ترس و اهل عبادت بود با قرآن انس دائمی داشت و خودش برای من‌تعریف می کرد که از زمانی که متوجه شده نماز پر فضبلتی به نام‌نماز شب وجود دارد هیچگاه آن نماز را ترک‌نکرده است. عمری را برای تامین‌معاش خانواده اش به همه کاری پرداخته بود و سال ها هم در کویت کارگری کرده بود.
او نه فرزند داشت دو پسر و هفت دختر و همه تلاشش را برای بهبود زندگی ما کرد و ما همگی مدیون دلسوزی ها و دقت نظرهای او در زندگی مان هستیم و در اثر همین مراقبت ها هم‌بود که فرزندانش به صورت نسبی در تشکیل زندگی موفق بودند.
روزها و شب های زیادی را با هم در تهران در مسیر رفت و آمد به مطب پزشکان و مجتمع های درمانی در حالی می گذراندیم که من هم تازه به تهران آمده بودم و مسیرها را بلد نبودم و اغلب در بزرگراهها سرگردان می شدم و با آزمون و خطا راه را پیدا می کردم مثل الان اپلیکیشن های راهنما مثل بلد و ویز هم که نبود تابلوهای مسیر بود و درک و دریافتی که از مقاصد مسیرها به تجربه حاصل می شد.
گاهی ماشین کهنه من هم در میانه راه بی دلیل خاموش می شد و من باید پیرمرد مریض را کلی در راه معطل می کردم تا ماشین راه اندازی شود و اغلب از این اوضاع خودم هم‌ کلافه بودم ولی باید او را دلداری می دادم.
در تمام این سختی های زندگی یک یار همراه بی دریغ ایثارگر همیشه با من بود که حضور و مراقبت و مساعدت هایش آلام مرا کم‌می کرد و امید مرا برای رفتن به سمت آینده بهتر تقویت می کرد و او هم‌کسی نبود جز همسر فقید من خانم دهقانی که ما دیگر به تنها پناهگاههای هم تبدیل شده بودیم در سفر زندگی مان که معمولا در طی آن هیچ‌کس از بستگان دو طرف حضور نداشت و ما خودمان بودیم و خودمان و البته دست هدایت گر لطف خداوند که همیشه همه موجودات را به سمت مسیر کمالشان پیش می برد و عقل آنها را در یافتن راه درست کفایت می کند.
ما درنهایت از پیگیری علاج بیماری پدر طرفی نبستیم و او که تحمل ماندن در تهران را نداشت لاجرم به برازجان برگشت و ما هم اندک‌زمانی پس از او و با پایان درس به شرحی که قبلا نوشتم به بوشهر عودت داده شدیم!

هر کسی کو دور ماند از اصل خویش
باز جوید روزگار وصل خویش

من به هر جمعیتی نالان شدم
جفت بد حالان و خوش حالان شدم

سر من از ناله من دور نیست
لیک کس را دید جان دستور نیست

سینه خواهم شرحه شرحه از فراق
تا بگویم شرح درد اشتیاق

ما به بوشهر برگشتیم و حالا پس از یک سال از معاونت من برای برادر عزیزم آقای زرین فر که جوانی با تدبیر و شایسته و مومن و پایبند به اخلاق و اصول بود و از حضور در کنار ایشان درس های بسیار آموخته بودم مسئولیت آموزش و پرورش استان به عهده من‌گذاشته شد و آقای زرین فر به امارات رفتند و‌من‌ماندم و مس

یولیتی که همیشه آن را بزرگ و فوق طاقت تصور می کرده ام و‌می کنم.
دوست‌خلبانی دارم که در زمان‌جنگ از خلبانان جسور نیروی هوایی بوده و‌اکنون در شرکت های مسافربری هوایی هدایت هواپیماها را بر عهده دارد. یک بار از او‌پرسیدم اولین باری که در دوران آموزش خلبانی به تنهایی هواپیما را به آسمان بردی چه احساسی داشتی؟ گفت وقتی کاملا اوج‌گرفتم به صندلی خالی استادم در کنارم نگاه کردم و با خودم گفتم این هواپیما را خودت به اینجا آورده ای و باید هم به سلامت به زمین برگردانی و من به‌خود آمدم  که آقای زرین فر که به تعهد و روشن بینی و مدیریت آرام و صبورانه اش ایمان داشتم رفته اند و من مانده ام و یک‌استان مدرسه و‌معلم و‌مدیر و اداره.
خوشبختانه معاونان محترم‌اداره کل و روسای ارجمند ادارات داخلی و ادارات شهرستان ها و مناطق که از دوستان قدیم بودند همه برادرانه و‌مشفقانه به کمکم آمدند و کار را ادامه دادیم در اولین فرصت محل خالی پست‌معاونت متوسطه را با دعوت از آقای مهندس شریفی یکی از مدیران صاحب تجربه پر کردم و کار به آرامش پیش رفت.
رابطه ای بسیار خوب و صمیمی میان من و‌ مدیرکل نوسازی مدارس استان آقای مهندس برازجانی هم از قبل وجود داشت که سرمایه خوبی برای پیشبرد برنامه های ما در مدرسه سازی و‌توسعه و‌تجهیز مدارس بود.
چون‌این‌نوشته ها بعدها می تواند به عنوان مستنداتی مورد استفاده قرار گیرد گاهی به جزئیاتی ورود می کنم که ممکن است برای برخی خوانندگان ملال انگیز باشد از ایشان پوزش می طلبم و برخی از دوستان هم برخی نکات تکمیلی را به من‌تذکر می دهند که در ویرایش این‌خاطرات و تکمیل آنها مورد توجه قرار خواهم داد.
@haftjoosh

تامل در بزرگراه میان سالی (۶)
عبدالرسول عمادی

ساختمان فعلی اداره کل آموزش و پرورش بوشهر یک ساختمان پیش ساخته سه طبقه است که در زمان شاه ساخته شده است. این ساختمان در اواسط دهه هفتاد محل استقرار اداره کل آموزش و پرورش شد. قبل از آن مدتی خالی بود و هر سال حوزه تصحیح اوراق امتحانات نهایی که در استان به صورت متمرکز در مرکز استان بود در این ساختمان استقرار داده می شد و اداره کل در محل فعلی آموزش و پرورش شهرستان بوشهر بود در مجاورت هنرستان فنی حاج جاسم بوشهری.
ما در سال هفتاد و یک در این ساختمان توسط آقای احمد رزمی معاون آموزشی اداره کل تعیین محل خدمت شدیم و به شهرستان دشتی اعزام شدیم.
من در سال های اول خدمت، در فصل امتحانات نهایی برای تصحیح اوراق هر روز صبح از خورموج به بوشهر می آمدم و شب با مشقت به دلیل کمبود وسیله نقلیه به خورموج بر می گشتم.
آمدن من برای تصحیح اوراق سه دلیل داشت. یکی این که چون فیزیک و مکانیک سال چهارم دبیرستان و هنرستان را تدریس می کردم وظیفه مشارکت در تصحیح اوراق را داشتم، دیگری حق الزحمه ای بود که بابت تصحیح اوراق می دادند و به هر حال در زندگی ما موثر بود و سوم به دلیل شخصیت محترم و دوست داشتنی دو نفر، یکی مسئول امتحانات اداره کل که مردی متواضع و زحمت کش و قدر شناس بود مرحوم مسعود پور غلام که با همه دوست بود و کارها را بر مبنای همین دوستی و رفاقت پیش می برد و دیگری گل روی سید جلیل القدر مرحوم آقای سید جواد عین الملک که مسئول حوزه تصحیح بود و نماد وقار و سلامت و احترام و درستکاری بود.
من صبح ها با مینی بوس فاصله هشتاد کیلومتری از خورموج به بوشهر را در جاده پر دست انداز و خراب آن سال ها طی می کردم و به بوشهر می آمدم و تا آخر وقت که‌گاهی شب بود در کار تصحیح اوراق امتحانی مشغول بودم.
حوزه تصحیح در آن سال ها در همین ساختمان بود. ساختمانی که به غیر از چند اطاق برای تصحیح اوراق مابقی اطاق هایش خالی بود و وهم انگیز و متروک.
به نظرم در دوره مدیرکلی آقای حیدری بود که اداره کل به این ساختمان در مجاورت خیابان معروف چهار باندی بوشهر منتقل شد و بعدها اداره کل نوسازی مدارس هم در مجاورت آن ساخته شد و اکنون نزدیک به بیست و پنج سال آست که این دو اداره کل در همسایگی هم روزگار می گذرانند.
در دولت دوم آقای سید محمد خاتمی یعنی دولت هشتم ادارات کل آموزش و پرورش به سازمان تبدیل شدند و سه مجموعه مجزای استانی مربوط به آموزش و پرورش هم در آن تجمیع شدند. مدیریت آموزش و پرورش استثنایی، اداره کل نهضت سواد آموزی و نمایندگی سازمان ملی پرورش استعدادهای درخشان.
از سال هشتاد این سه مجموعه هم به ساختار واحد سازمان آموزش و پرورش استان پیوستند اما همچنان دو مجموعه مهم از ارکان نظام تعلیم و تربیت در استان به صورت مجزا به حیات خود ادامه دادند یکی اداره کل نوسازی توسعه و تجهیز مدارس و دیگری اداره کل کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان.
به نظر می رسید که آن که می خواسته با هدف ایجاد هماهنگی و وحدت فرماندهی و پیشبرد بهتر امور همه بخش های آموزش و پرورش در استان را ذیل یک مدیریت جمع کند زورش به بخش های اصلی نرسیده و دو سه مجموعه ای را که تفکیک یا ادغام آنها تفاوت چندانی ایجاد نمی کرد در آموزش و پرورش ادغام کردند.
درستش این بود که اداره کل نوسازی مدارس در ذیل سازمان آموزش و پرورش و به عنوان معاونت عمرانی سازمان آموزش و پرورش استان تعریف می شد تا امکان مدیریت منسجمی در ساخت، توسعه و تجهیز فضاهای آموزشی و پرورشی به وجود می آمد ولی این کار نشد و عملا سازمان شدن آموزش و پرورش در استان ها فایده ای نداشت.
بگذریم که برای بسیاری عنوان مدیرکل بسیار پذیرفتنی تر و قابل قبول تر از رئیس سازمان بود و البته دولت نهم که آمد این سازمان نصفه نیمه را هم‌ برنتافت و چون هر چیزی در دولت قبل تاسیس شده بود کفر کمبزه به شمار می آمد دوباره سازمان‌ها را اداره کل کردند اگر چه ساختارش را به حالت قبل بر نگرداندند.
گفتم که با مدیر کل نوسازی مدارس رابطه دوستانه ای داشتم آقای مهندس برازجانی ذاتا انسانی مهربان منطقی و سازگار است.
با ایشان در نوسازی مدارس دو قرار گذاشتیم یکی این که  در مدارس نوساز از اجرای نقشه های تکراری ای که از فرط تکرار در همه جا فاقد هر گونه نوآوری و خلاقیت هستند خود داری کنیم و برای مدارس جدید طراحی های متنوع و متفاوتی صورت گیرد که ایشان در این‌کار همت کردند و نقشه های جدیدی طراحی و اجرا شد تا معماری مدارس تا اندازه ای از یکنواختی خارج شود و دیگر این که با توجه به نوشدگی فضای بسیاری از مدارس استان اعتبارات به سمت تجهیز مدارس جهت دهی شود و این‌مساله باعث شد که تجهیزات جایگزین زیادی در مدارس توزیع شود.
از سال هزار و سیصد و هشتاد اعتبارات آموزش و پرورش کلا استانی شد و ما باید از سهم آموزش و پرورش در شورای برنامه ریزی و توسعه استان دفاع می کردیم تا چیزی از آن کم‌نک

نند.
رویه ای که سازمان برنامه و بودجه استان پیش گرفته بود متعاقب همین استانی شدن اعتبارات این بود که بودجه دستگاههای کوچک را بدون کسری می بست و این کار را با کسر درصد اندکی از بودجه آموزش و پرورش انجام می داد و مثلا می گفت ما که در آموزش و پرورش ده میلیارد تومان کسری داریم و باید آن را تامین کنیم این کسری را به یازده میلیارد می رسانیم و برای تامین یازده میلیارد تلاش می کنیم ولی در عوض هیچ دستگاه دیگری برای تامین کسری بودجه آویزان سازمان برنامه نیست.
با کسر درصدی یا کسری از یک درصد بودجه آموزش و پرورش مشکل همه دستگاهها حل می شد اما با چه منطقی از بودجه این دستگاه بزرگ و نیازمند کم‌می کردند؟ منطق قانونی و روشنی نداشت.
با دعوا مرافعه در شورای برنامه ریزی استان از بودجه قانونی آموزش و پرورش دفاع کردیم و درست بر مبنای درصد قانونی سهم خود را گرفتیم گر چه کسری بودجه آموزش و پرورش در آن سال ها به حدی بود که عملا این دستگاه به سوء هاضمه دچار بود و عملا بسیاری از فعالیت ها به درستی به انجام نمی رسید.
آموزش و پرورش یک فعالیت کیفی است و اگر کیفیت کار پایین باشد در واقع بهره وری کار صفر می شود و با افزایش اعتبارات برای افزایش کیفیت کار نتایج حاصله به نحو شگفت آوری مطلوب تر می شود. به عنوان مثال یک آموزش و‌ پرورش حداقلی که با پرداخت حقوق عوامل و دایر بودن کلاس ها به انجام می رسد اگر با افزایش ده درصدی در بودجه به فعالیت های کیفیت بخشی آموزشی و پرورشی و برگزاری اردوها و برنامه های تقویتی برای دانش آموزان بینجامد خروجی آموزش و پرورش را چندین برابر ارتقا می دهد.
متاسفانه سال های زیادی است که در این دستگاه همه فعالیت ها به‌نفع پرداخت حقوق معلق می شود و بسیاری از فعالیت های بسیار ضروری به انجام نمی رسد و نوعی راحت طلبی در بخش اداری آموزش و پرورش و نبود قدرت چانه زنی باعث شده تا مدارس را شرطی کنند که با همین حداقل ها کنار بیایند و گرد کیفیت بخشی و ارائه خدمات کیفی تر نگردند.
@haftjoosh

تامل در بزرگراه میان سالی(۷)
عبدالرسول عمادی

آموزش و پرورش استان بوشهر در آن سال که من مدیر کل شدم تعدادی مدیریت شهرستان و اداره منطقه ای داشت که مستقلا زیر نظر اداره کل فعالیت می کردند و مدیران آنها توسط مدیر کل منصوب می شد البته بر مبنای مصوبه شورای عالی اداری با هماهنگی با فرمانداران. که این تعبیر هماهنگی نیز بسیار کژتابی داست و از آن معانی متعددی فهمیده می شد مدیران دستگاههای استانی یک جور برداشت داشتند و فرمانداران جور دیگر و هر یک تفسیر موسع به نفع دستگاه خود می کردند. این مدیریت ها و ادارات در شهرستانهای بوشهر، دشتستان، دشتی، گناوه، تنگستان، کنگان ، دیر، دیلم و جم و مناطق آموزشی هم در بخش های بندر ریگ، سعد آباد، شبانکاره، بردخون، کاکی، دلوار و جزیره خارک. در مناطقی هم نمایندگی آموزش و پرورش دایر بود مانند عسلویه و بندر امام حسن. اکنون وضع با آن زمان متفاوت است مثلا عسلویه پس از توسعه پارس جنوبی شهرستان شده است یا اداره اموزش و پرورش منطقه آب پخش هم ایجاد شده است. شاید در تقسیمات اداری واحدهای دیگری هم تاسیس شده باشد که من خبر ندارم.
یکی از دغدغه های یک‌مدیر کل وضعیت مدیریت این‌مناطق است و من چون خود از قبل با این‌مدیران کار کرده بودم نیاز به کنکاش و ارزیابی مجددی از وضع مدیران نداشتم و مدیران شهرستانها و مناطق را می شناختم. آنها عمدتا کسانی بودند که همزمان با خود من بعد از انتخابات ریاست جمهوری ۷۶ به مسئولیت رسیده بودند.
مدیر آموزش و پرورش دشتستان آقای سید محسن ساجدی بود ایشان را عمیقا می شناختم و با هم دوست بودیم با برادرش مسعود که دانشجوی سال اول مهندسی مکانیک در دانشگاه شیراز بود در واحد تخریب لشکر المهدی با هم بودیم و مسعود در همان روزها به شهادت رسید.
پدرشان از قدیم مدیر مدرسه راهنمایی ارشاد بود در نزدیکی چهاره اصلی شهر برازجان و راهنمایی ارشاد هم روبروی دبیرستان شهید بهشتی بود که من سال ۶۴ دانش آموز سال چهارم رشته ریاضی آن بودم.
محسن قبل از ریاست اداره مدیر دبیرستان طالقانی یا فردوسی قبل از انقلاب بود او بعد از پایان دانش آموزی من در دبیرستان طالقانی مدیر شده بود در دوره دانش اموزی ما شوهر خواهر آقای ساجدی یعنی مرحوم سید داود آرچین مدیر همین مدرسه بود.
آقای ساجدی انسانی مومن و با صفای روحی ولی درونگرا و کم تعامل بود. یکی از دفترداران دبیرستان طالقانی در وصف آقای ساجدی و این‌که کمتر خودش را درگیر مسائل مدرسه می کرد به شوخی می گفت آقا محسن مدیر است یعنی مو دیر یعنی من دور از کارها و مسائل هستم!
وقتی من مدیر کل شدم آقای ساجدی که همسرشان به رحمت خدا رفته بود و باید وقت بیشتری صرف زندگی و فرزندانش می کرد از مسئولیت کناره گرفت و من به جای ایشان آقای جعفر عباسی را منصوب کردم. ایشان سابقه معاونت آموزشی مدیریت شهرستان را داشت و من به اتکای شناخت شخصی و خانوادگی و سابقه و تجربه ایشان را به ریاست اداره منصوب کردم.
از اشکالات بزرگ کار من در دوره مدیر کلی بوشهر این بود که چون بسیاری از مدیران و معلمان را می شناختم برای انتصاب مدیرانم از یک فرآیند مصاحبه و بررسی روش مند در انتصابات تبعیت نمی کردم و به اتکای تشخیص شخصی عمل می کردم و الان که به آن سال ها از دور نگاه می کنم می بینم این تشخیص برای انجام ام‌کار به هیچ وجه کفایت نمی کرده است.
آقای عباسی در سه چهار سالی که مدیر دشتستان بود بسیار پر کار و فعال بود و من تا بودم از عملکردش احساس خوبی از رضایت داشتم.
رفتار دیگری از من‌که غیر سازمانی و ناروش مند بود این که برای دعوت از دوستم آقای اسدالله تاج الدینی برای قبول مسئولیت آموزش و پرورش کاکی به خورموج رفتم و در منزل ایشان و با حضور دایی و پدر خانم ایشان جناب آقای نامجو از ایشان خواستم مسئولیت بپذیرد و بعدا فرماندار شهرستان که شنیده بود از من‌گله کرد و گله ایشان به جا بود اگر چه فرماندار آقای قاسم قائدی با من دوست بود و با این انتخاب هم‌مخالفتی نداشت ولی در انتصاب مدیران شهرستان استمزاج از فرمانداران و هماهنگ شدن با آنها هم ضرورت داشت.
به هر حال به دلیل جوانی و خلط مفاهیم عرفی و قانونی گاهی از این کارها داشتم. رفتن به منزل آقای تاج الدینی که همیشه ارتباط نزدیک داریم کار خوبی بود ولی باید من ایشان را برای طرح این بحث به اداره کل دعوت می کردم و موضوع در آنجا مطرح می شد.
روزی از روزها که در سالنی در برازجان در نشستی حضور داشتم و آقای سیاح مسئول حراست اداره کل هم با من بود، آمد در گوش من‌گفت که عده ای معلمان معترض به اداره آموزش و پرورش گناوه رفته و در آنجا جمع شده اند گفتم مستقیم به گناوه می رویم تا ببینیم موضوع چیست؟ و رفتیم شاید درست تر این بود که نماینده ای می فرستادیم و گزارشی از دیدگاههای معلمان معترض برای ما می آوردند یا نمایندگان معترضان را به اداره کل دعوت می کردم و سخنان آنها را می شنیدم مسئول حراست به من‌گفت ممکن است

این معلمان عصبانی باشند و به شما توهین کنند گفتم خوب بکنند شاید حقشان باشد من‌که نمی دانم موضوع چیست؟
اتفاقا رفتیم و با استقبال وبا احترام و خوش رویی معلمان مواجه شدم و شاید دو ساعت گفت وگوی ما با آنها به طول انجامید و راضی و خشنود از اداره رفتند.
بعدها مدیر آموزش و پرورش شهرستان گناوه را به مدیریت شهرستان جم‌منصوب کردم و آقای با خویش که مدیر با تجربه چندین ساله در شهرستان گناوه بود در شهرستان تازه تاسیس جم‌منشا خدمات بسیاری شد.
در انتصاب جانشین ایشان در شهرستان گناوه نظر من بر انتصاب معاون آموزش متوسطه شهرستان بود. آقای ناصر کرمی تمام سابقه خدمتی خود رادر گناوه یا دبیر بود یا مدیر و با معاون اداره و واجد شرایط لازم برای انتصاب در مسئولیت مدیریت آموزش و پرورش شهرستان بود.
نظر فرماندار شهرستان آقای اکسیر ولی بر انتقال آقای رزمی از مسئولیت آموزش و پرورش منطقه بندر ریگ به مدیریت شهرستان گناوه بود.
من بر نظرم اصرار داشتم به دلایلی که گفتم و فرماندار هم بر نظر خود اصرار داشت. آقای محمد رزمی رئیس اداره بندر ریگ همکار عزیز آن روزهای من و دوست ارجمند این روزهای من است و البته انتخاب بین این دو مدیر خوب و با تجربه کار سختی بود آقای رزمی هم سال ها در گناوه تدریس و‌مدیریت کرده بود و اکنون هم‌مسئولیت بخشی از شهرستان رادر حوزه آموزش و پرورش داشت.
شاید اصرار من بر آقای کرمی به شناخت بیشتر من از شخصیت آقای ناصر کرمی بر می گشت که از دوران دانش آموزی ایشان را می شناختم.
ایشان نسبت خانوادگی دوری هم با من داشت و لذا تصور یا تبلیغ می کردند که اصرار بر  انتصاب ایشان به دلیل این انتساب است.
بر اساس قانون انتخاب مدیر با مدیر کل یا رئیس دستگاه بود و او موظف بود بر مبنای قانون با فرماندار هماهنگی کند. فهم من از این مساله این بود و به آقای فرماندار گفتم پیشنهاد مدیر با من است و معنای هماهنگی این است که اگر در مدیر پیشنهادی ضعفی وجود دارد به من اعلام‌کنید مثلا سوابق کافی ندارد از صلاحیت های عمومی مدیریتی برخوردار نیست و مسائلی از این قبیل و ایشان می گفت ایشان مناسب نیست و دلیلی بر مدعای خویش اقامه نمی کرد.
با معاون سیاسی استاندار و خود استاندار هم صحبت کردم که کمک کنند تا فرماندار موافقت کند و کار ما لنگ‌نشود. طبیعی بود که استاندار و معاونش هم بیشتر جانب فرماندار را بگیرند که کل حزب بما لدیهم فرحون و فرماندار در نزد آنها ذیحق تر بود و ترجیح می دادند مدیران دستگاهها هر چه بیشتر تابع دستگاه وزارت کشور باشند.
پس از مدتی که از من اصرار بود و از فرماندار هم اکراه و انکار حکم مدیریت مدیر جدید شهرستان را امضا کردم و غوغایی در گرفت.
معاون سیاسی استاندار که خودش هم نامزد استانداری بود و ما سیاسیون از انتصاب آقای مهندس اسماعیل تبادار حمایت کرده بودیم فرصتی یافته بود تا مرا بچزاند به استاندار گفته بود که فلانی با این کار به شما بی اعتنایی کرده و شاخ و  شانه کشیده است.
فرماندار هم تماس گرفته بود که به من بی حرمتی شده و قانونی عمل نشده است.
استاندار بنده خدا که از سوئی دوست و همفکر ما بود و ما مثلا آمده بودیم در مدیریت استان به ایشان کمک کنیم در بد مخمصه ای گیر افتاده بود. من به استاندار البته قبلا گفته بودم که من اختیار خود درنصب مدیرم را دربست در اختیار فرماندار قرار نمی دهم اگر چه تلاش می کنم موافقت ایشان را جلب کنم.
از دفتر وزیر  تماس گرفتند که آقای حاجی وزیر آموزش و پرورش می خواهند صحبت کنند. آقای حاجی گفت چه اتفاقی افتاده تو استان که بین شما و استاندار این اندازه فاصله افتاده است او در انتصاب به عنوان مدیرکل مدافع شما بود و شما هم از استاندار شدن ایشان حمایت کرده بودید الان به من زنگ‌زده که عمادی را از مسئولیت آموزش و پرورش بردار.
به ایشان گفتم شما حل این‌مساله با استاندار را به خودم بسپار
با کریمان کارها دشوار نیست و من با آقای مهندس تبادار مساله ام را حل و فصل می کنم.
آقای وزیر گفتند پس خودت مساله را اگر می توانی با ایشان حل کن.
با خداحافظی وزیر به دفتر استاندار زنگ‌زدم مسئول دفترشان آقای همراییان به من‌گفت چون با هم دوستیم به شما عرض می کنم که استاندار گفته اگر زنگ زد یا وقت خواست وقت نده تلفن را هم وصل نکن.
گفتم پس من نامه ای به ایشان می نویسم به دستش برسان گفت باشه اگر چه شاید از همین هم ناراحت شود گفتم نامه را که دادی هر عکس العملی نشان داد به من بگو.
در نظر داشتم که اگر نامه را نپذیرفت به وزیر زنگ بزنم و بگویم من‌کاری نتوانستم بکنم و استعفایم را برای وزیر بفرستم.
ساعتی بعد از ارسال نامه آقای همراییان زنگ‌زد که آقای استاندار گفته بیایید.
رفتم. پیراهن مشکی بر تن داشت شاید همان روزها کسی از بستگانشان مرحوم شده بود شاید هم مناسبتی مذهبی بود که الان یادم‌نیست.
از پشت میزش بلند نشد و با چهره ای اخم‌آلود و بی روح دستش را نشسته دراز کرد و با من دست داد.

همان چیزهایی را که در نامه نوشته بودم دوباره تکرار کردم نوشته بودم که اگر نظرت بر کنار رفتن من‌بود به خودم می گفتی استعفایم را می فرستادم تا از دفتر خودتان به وزارت خانه بفرستید.
نوشته بودم که چرا حق مرا به رسمیت نمی شناسید و این همه که از من خواستید موافقت فرماندار را بگیرم یک‌کلمه هم به ایشان می گفتید مدیر پیشنهادی من چه اشکالی دارد و نوشته بودم که خیلی ها می خواستند این تنش ایجاد شود و معاون شما هم کمکی به حل مساله نکرد و بر گره ها افزود.
گفتم که اگر با همه این احوال باز هم بر نظرتان هستید این استعفا و خدا نگه دار شما.
دم‌گرم من‌کم کم آهن سرد مهندس را گرم کرده بود و ساکت بود و گوش می داد کاغذ استعفا را هم‌که نوشته بودم به ایشان دادم و اجازه رفتن خواستم.
نگاهی کرد و گفت من هم دارم میرم بیرون وایسا با هم‌میریم.
در آسانسور استانداری گفت من برای شرکت در فلان برنامه می روم اگر مایلی با من بیا تشکر کردم و گفتم قرار دارم باید بروم.
شب یکی از دوستان مشترک ما زنگ زد و از موافقت و همدلی اقای استاندار با مطالبی که گفته بودم گفت.
من هم برای به دست آوردن دل فرماندار که از دوستان ارجمند ما بود و هست به گناوه رفتم و در جلسه شورای اداری شهرستان از این‌که فرماندار به تشخیص من احترام گذاشته و علیرغم نظرشان در بحث انتصاب مدیر شهرستان به این‌مجموعه عنایت دارند تشکر کردم و غائله پایان یافت.
مدیران ما در آموزش و پرورش استان همگی آدم های مفید و موثری شدند همین آقای ناصر کرمی بعدها معاون آموزشی مدیر کل و سال ها مدیرکل آموزش و پرورش استان شد.
آقای اصغر حصیری که از طرف من به عنوان رئیس آموزش و پرورش منطقه دلوار منصوب شد در طی زمان یکی دوساله مدیریت آنجا خوش درخشید و بعدها مدیرکل استان شد و اکنون چندین سال است که به عنوان مشاور اقتصادی وزیر آموزش و پرورش در این وزارت خانه به خدمت مشغول است.
آقای مسعود شکوهی را به معاونت پرورشی استان منصوب کردم‌نیرویی جوان و خلاق و پر انرژی که ظرف یکی دو سال شاخص های حوزه پرورشی را در حد استان های تراز اول کشور ارتقا داد.
آقای مهندس شریفی در حوزه آموزش متوسطه صاحب ایده و فعال بود و در کیفیت بخشی آموزشی بسیار موفق بود.
آقای حاجی نژاد را که شخصیت فرهنگی ناب صاحب تجربه ای بود پس از سال ها کار در حوزه های مختلف به معاونت آموزشی منصوب کردم و در ان‌حوزه یکی از برترین های کشور بود.
در سواد آموزی و پس از ادغام نهضت در آموزش و پرورش اقدامات ارزنده‌ای صورت گرفت و به رده های اول کشور ازتقا یافتیم و از معاون اول رئیس جمهور تقدیرنامه دریافت کردیم.
رئیس منصوب من در آموزش و پرورش منطقه خارک سال هاست که در فرمانداری شهرستان های استان خدمت می کند و اکنون فرماندار بزرگترین شهرستان استان است.
آقای کریم علی حسنی را که جوانی قابل بود آن زمان که رئیس آموزش و پرورش دیلم بودم به مسئولیت گماردم و اکنون از فرمانداران استان است. آقای عبد الرضا  بشیری که از همکاری با ما در دیلم شروع کرد از مدیران موثر استان و استانداری است.
دوره مدیرکلی من در بوشهر به دو سال هم‌نرسید و پس از آن با   تاکید وزیر آموزش و پرورش و علیرغم اصراری که بر ماندن در استان داشتم و زمان می خواستم تا به استان زادگاه خودم خدمت کنم به مسئولیت آموزش و پرورش استان بزرگ و استراتژیک خوزستان منصوب شدم.
این ها از توانایی من نبود این ها از لطف خداوند بود به آدمی کوچک که هدفی بزرگ داشت هدف هایی مرتبط با خیر عمومی و نه بر مبنای خواسته های حقیر شخصی.
@haftjoosh

تامل در بزرگراه میان سالی (۸)
عبدالرسول عمادی

آیت الله سید هاشم حسینی بوشهری که از علمای تراز اول حوزه علمیه قم و شخصیتی معنوی و روحانی است اصلا اهل بردخون است.
بخش بردخون یکی از بخش های شهرستان دیر است. آیت الله حسینی در برخی مناسبت های مذهبی مانند ایام سوگواری محرم و یا در ماه رمضان به منطقه می آیند و سنت مجلس داری و روضه خوانی و مقاوله قرآن را که توسط پدر بزرگوارشان اجرا می شده برپا می کنند. در مدتی که مدیرکل بوشهر بودم گاهی شب ها از بوشهر به بردخون می رفتم و در مجلس آیت الله شرکت می کردم.
عصر یکی از روزهای این ایام به همراه همکار و دوست قدیمی آقای سیروس فتحی که مسئول روابط عمومی اداره کل بودند به سمت بردخون می رفتیم که در مسیر در حوالی دلوار سه چهار دانش آموز را در کناره جاده منتظر وسیله دیدیم. من که رانندگی می کردم ایستادم تا بچه ها را سوار کنیم و به مقصدشان که لابد یکی از روستاهای طول مسیر است برسانیم.
بچه ها که سوار شدند معلوم بود آقای فتحی دوست دارند به بچه ها بگویند که این‌که شما را سوار کرده مدیرکل آموزش و پرورش است و به دنبال مقدمه ای برای این‌کار بود. به بچه ها گفت شما می دانید وزیر آموزش و پرورش کیه؟  منتظر بود که بچه ها یا نام وزیر را بگویند یا مثلا بگویند بالاترین مقام آموزش و پرورش است و بعد هم ایشان بگوید که مدیرکل منصوب و نماینده وزیر در استان است و برای دانش آموزان از اهمیت مقام مدیرکل و اهمیت کارش که آنها را سوار کرده بگوید! وقتی از بچه ها پرسید می دانید وزیر آموزش و پرورش کیه؟ بچه ها با هم‌گفتند عباس جاشوگری!
عباس جاشوگری مسئول حراست اداره کل بود و اهل ولایت آنها بود تصور بچه ها این بود که عباس بزرگترین مقام آموزش و‌پرورش است و پروژه آقای فتحی با این پاسخ کوبنده در دم به شکست انجامید.
بعدها همیشه به آقای جاشوگری می گفتیم وزیر آموزش و پرورش! و هنوز هم این خاطره با دیدن عباس تازه می شود.
برای ما کارمندان اداره این عناوین و مقامات اداری معنا دار است و برای مردم هیچ اهمیتی ندارد. چند وقت پیش یکی از دوستان دوران دانشجویی ام را در اصفهان دیدم که مدیر مدرسه بود و من هم سرپرست معاونت وزیر بودم درخواستی برای مدرسه اش داشت که گفتم مکتوب کند ‌و به من بدهد.
بالای نامه نام‌مرا نوشت و در زیرش هم‌نوشت کارشناس محترم وزارت آموزش و پرورش. برای او کارشناس بالاترین عنوان بود که می شد به کسی داد و البته باید همین باشد ولی اکنون به دلیل همین عنوان زدگی صفت کارشناس به پایین ترین رده در ارکان اداری سقوط کرده است و به هر کارمند تازه واردی پست‌ کارشناسی داده می شود.
آقای دکتر سید مختار موسوی معاون آموزش عمومی وزیر بود و در سفری که به استان داشت برنامه ای برای دیدار و سخنرانی ایشان در جمع مدیران مدارس برازجان تدارک‌دیده بودیم و به دلیل این که برنامه قبل از آن به طول انجامید ساعتی دیرتر به برنامه برازجان رسیدیم و مدیران از این تاخیر کلافه بودند و در عین حال در سالن منتظر نشسته بودند.
وقتی من پشت تریبون رفتم تا صحبت کنم چهره حاضران کاملا گرفته و اخم آلود بود و معلوم بود که از این‌تاخیر عصبانی هستند و احساس توهین به خودشان می کنند از این‌که وقتشان بی خود تلف شده است و گاردشان از قبل بر روی من بسته بود و معلوم بود که اصلا حوصله مرا ندارند و خوب مقصر اصلی این‌تاخیر در اجرای برنامه هم‌من بودم و باید می توانستم در زمان کوتاهی رضایت آنها را جلب کنم و گرنه حرف های من را هم تحویل نمی گرفتند و تلقی مثبتی از آن پیدا نمی کردند.
پشت تریبون که رفتم کاملا منفعل و شرمنده بودم و بسیاری از این مدیران هم‌کسانی بودند که در دوره دانش اموزی من معلم بوده اند.
برای شکستن یخ سالن و برگشتن نشاط و رضایت به جلسه رو کردم به آقای دکتر موسوی و‌گفتم آقای دکتر درست است که در  تاخیر در شروع این برنامه من مقصرم اما تقصیر اصلی به گردن خود این‌مدیران است چون من دانش آموز خودشان بوده ام و نتوانسته اند شاگردی وقت شناس تربیت کنند و تحویل بدهند.
از تغییری که در نگاه و در چهره مدیران‌حاضر در جلسه ایجاد شد و لبخند رضایتی که زدند حس کردم تقصیرم بخشیده شد و سالن آماده پذیرش حرف های من و در ادامه صحبت های معاون وزیر شد و شرمندگی من هم‌ با گفتن این عبارت کاهش یافت.
فضای آموزش و پرورش فضای تعامل انسانی و اجتماعی است و ابزار مدیریت در آن تواضع و افتادگی واقعی در مقابل شان والای معلمان و عوامل مدرسه است.
در یکی از ایام که به همراه همکاران عازم ماموریتی بودم آقای درویش امیری که‌ معاون امور مجلس وزیر بود تماس گرفت که
وزیر آموزش و پرورش نظرشان این‌است که شما به خوزستان بروید و مسیولیت سازمان آموزش و پرورش آنجا را عهده دار بشوید.
برای این‌که این بحث در بین همکاران مطرح نشود از راننده آقای محمد شکوهی خواستم ماشین را نگه دارد پیاده شدم و از ماشین فاصله گرفتم و در گفت و گویی نسبتا

مفصل توضیح دادم که مدت زیادی نیست که من در اینجا منصوب شده ام و فرصتی می خواهم تا برنامه هایم را در استان پیگیری کنم و به نتیجه برسانم و با تشکر از لطف آقای وزیر بفرمائید که مرا از این‌کار معاف کنند. قرار شد به اقای وزیر نظر مرا بگویند. سوار شدیم و رفتیم.
مدتی بعد دوباره تماس گرفتند و پیشنهاد را مطرح کردند که آقای دکتر حیصمی مدیرکل خوزستان جابجا شده اند و وزیر به این‌نتیجه رسیده که شما به آنجا بروید و برو برگرد ندارد.
استان خوزستان برای من استان آرمان‌ها و اهداف بلند دینی و ملی بود و مدتی از دوران جوانی خود را در جبهه خوزستان به صورت بسیجی خدمت کرده بودم و خدمت در آنجا را برای خودم‌ مایه افتخار می دیدم و خودم را کاملا آماده پذیرش این‌مسئولیت می دیدم ولی ته دلم نگران بودم که مدیران آنجا از انتصاب یک‌ نیروی خارج از استان خودشان ناراحت شوند
در صحبتی که با اقای وزیر داشتم ایشان گفت از این بابت نگران‌نباشید چون در استان بر روی مدیران بومی توافق نکرده اند و خودشان هم مایل به آمدن یک‌نیروی خارج از استان هستند.
البته خوب بین خوزستان و بوشهر چندان فاصله و غرابتی هم‌ نبود که یک‌بوشهری در خوزستان غریبه به شمار آید.
در همان روزها زلزله مهیب و مرگبار بم در استان کرمان اتفاق افتاده بود و با فاصله بیست روز از وقوع زلزله وزیر آموزش و پرورش همه‌مدیران استانی و ستادی آموزش و‌پرورش را به آن استان فراخواند تا با ملاحظه وضعیت منطقه زلزله زده هر یک به فراخور وضعیت و امکانات استانی خویش به کمک مناطق زلزله زده بیایند و به ویژه در بازسازی و نوسازی و تجهیز مدارس و مراکز آموزشی و تربیتی مساعدت کنند.
از کرمان با اتوبوس به بم رفتیم شهر به ویرانه ای شباهت داشت و هزاران نفر در زلزله از دست رفته بودند تمام شهر را بازدید کردیم آرامشی بعد از طوفان زلزله مرگبار بر شهر حاکم بود و به قول اخوان ثالث دارها برچیده، خون ها شسته شده بود و بازماندگان زلزله در چادرهایی در حیاط خانه مخروبه شان ساکن بودند و آنان که توانایی داشتند در حال آوار برداری از خانه های فرو ریخته بودند و جوانه های زندگی دوباره از این زمین سوخته سر بر می کشید.
در میان آجرهای یک‌خانه فروریخته نوجوانی را دیدم که زلفش را در تکه آینه ای شانه می زد و معلوم بود که مرگ هر چه وحشتناک و فاجعه بار باشد در مقابل قدرت باز آفریننده و احیاگر زندگی کم‌می آورد و بم دوباره خود را از زیر آوارهای خود بیرون می کشد و آن صدای زیر دوباره بم‌می شود و در فضا طنین می افکند.
آنان که از زلزله مرده بودند قبرستانی نو را شکل داده بودند و رفتن به آن قبرستان روح آدمی را به شیون وا می داشت و از حجم بزرگ مصیبت نمی دانستی چه باید کرد و زبان و بیان و احساس در آن واویلای بزرگ در هم‌می شکست.
آقای تقی زاده مدیرکل سخت کوش و با تجربه استان گزارشی از تلفات و خسارات وارد شده ارائه کرد و هریک از مدیران حاضر هم آمادگی خود را برای انواع کمک هایی که مقدورشان بود اعلام‌کردند.
زلزله در هنگام شب اتفاق افتاده بود و علت تلفات بسیار زیاد آن‌هم همین غافلگیری شبانه بود.
مردم بسیاری از دست رفته بودند و از جمله آنها خواننده محبوب موسیقی سنتی ایرج بسطامی بود که هنوز هم وقتی صدای کم‌نظیر ایرج بسطامی را در آوازهای وزین و حزینش می شنوم خاطرات زلزله بم در ذهنم تازه می شود.
مدارس شهر بم کمترین خسارت را از زلزله دیده بودند و به غیر از برخی ترک‌ها در بنای مدارس سازه های آنها اغلب کاملا سالم بود و اگر دانش آموزان به جای بودن در خانه های نا ایمن خود در مدرسه ها بودند شاید کمترین تلفات جانی را متحمل می شدیم.
درست است که زلزله بم بسیار شدید بود اما در همین زلزله خانه های استاندارد و ایمنی وجود داشت که ساکنان آن حتی در زمان وقوع زلزله از خواب هم بیدار نشده بودند و از بناهای فرو ریخته که آجر آجر از هم‌جدا شده بودند معلوم بود که خانه ها از استحکام بسیار کمی برخوردار بوده اند.
در اتوبوس از بم به کرمان بر می گشتیم که آقای حیدری نیا سرپرست آموزش و پرورش استان خوزستان که در این سفر همراه ما بود از جایش بلند شد به نزدیک من‌ آمد و‌ ضمن‌تبریک گفت که حکم انتصاب شما به عنوان رئیس سازمان خوزستان به استان فرستاده شده است و آقای صفایی نژاد مسئول امور اداری تماس گرفته که با این حکم چه‌کار کنیم؟ ایشان هم‌گفته است که نامه ای روکش این‌حکم کنند و به آموزش و پرورش مناطق استان بفرستند و نامه های اداری را هم با نام رئیس جدید و از طرف امضا کنند.
آثار ناراحتی و افسردگی به صورت واضحی در چهره ایشان دیده می شد.
طبیعی بود که آدمی که معاون اداره کل بوده و چهار ماه مسئولیت سرپرستی آموزش و پرورش استان را هم‌عهده دار بوده انتظار داشته باشد که حکم‌ریاست را به نام ایشان بزنند.
آقای حیدری نیا به صندلی اش برگشت و من هم بلند شدم و به صندلی کناری ایشان رفتم و آنجا کنارشان نشستم و گفتم آقای حیدری ن

یا اگر چه می دانم که الان وقت مناسبی برای گفت وگو در این باره نیست اما شما می دانی که من رقیب شما نبوده ام و هیچ تقلایی برای گرفتن این‌مسئولیت نداشته ام و بر همین اساس هم انتظار دارم از من رنجیده خاطر نباشید و بمانید و به  من‌کمک‌کنید.
ایشان هم‌گفت نه من از شما رنجیده نیستم اما از وزارت خانه رنجیده خاطر هستم و در مورد پیشنهاد همکاری با شما هم اجازه دهید در اهواز تصمیم بگیرم.
به آقای وزیر گفتم ابلاغ را بدون معارفه چرا به استان فرستاده اند ایشان گفت می خواستیم گپ‌ و‌گفت ها و شایعات پایان پیدا کند و بعد از این سفر مراسم معارفه را انجام می دهیم.
@haftjoosh

تامل در بزرگراه میان سالی (۹)
عبدالرسول عمادی

قرار شد آقای غندالی معاون پشتیبانی وزیر از تهران بیایند و ما هم از بوشهر به اهواز برویم و مراسم تودیع آقای دکتر حیصمی و تکریم آقای حیدری نیا رئیس سازمان و سرپرست سازمان آموزش و پرورش خوزستان به انجام برسد و من هم به عنوان رئیس جدید معارفه شوم.
ما از بوشهر راه افتادیم و آقایان شکوهی و سیاح معاون‌محترم پرورشی و مسئول حراست و آقای فتحی مسئول روابط عمومی هم لطف کردند و ما را همراهی کردند اگر چه راضی به زحمت دوستانم نبودم.
دل کندن از استان و رفتن برایم حس دلتنگی توام با شرم و خجلتی ایجاد کرده بود از آن که با خودم فکر می کردم که‌نکند تصور عمومی بر این باشد که من خود خواهان چنین جابجایی ای بوده ام و البته که اشتیاق به کسب تجربیات نو و محک زدن خود در موقعیت جدید هم برایم هیجان انگیز بود.
دو سال تا پایان دولت هشتم مانده بود و من هم مایل نبودم با تشکیل دولت جدید که دولت اصول گرایان خواهد بود در استان خودم مورد بی مهری و عزل قرار گیرم و ترجیح می دادم در آخر کار دولت در جایی دیگر باشم و این اتفاق از این‌جهت برایم خوشایند می نمود.
به اهواز رسیدیم و در خانه معلم در منطقه پاداد شهر اهواز در اطاقی اسکان پیدا کردیم. لابد این اطاق از اطاق های خوب این مجتمع بود که به خانواده رئیس جدید داده بودند ولی اطاق آشکارا کهنه و پرده و در و دیوارش رنگ‌و رو رفته بود.
همان شب قراری با معاونان اداره کل گذاشته بودم که قبل از روز معارفه با آنان آشنایی پیدا کنم.
در اطاقی در ساختمان اداره کل جمع شدیم. از ان‌جمع آقای حیدری نیا را که قبلا معرفی کردم می شناختم و آقای مهندس مسلمی را که ما هر دو معاون آموزش متوسطه دو استان بودیم و از قبل آشنایی و رفاقتی داشتیم. آقای عبدالامام حویزاوی معاون پرورشی و رئیس سازمان دانش آموزی آقای محمد تقی زاده معاون آموزش ابتدایی و آقای هاشم ساکی معاون برنامه ریزی را تازه می دیدم.
نشستیم به معارفه و گفت و گو و خیلی زود محیط صمیمی و دوستانه شد و حرف های خوبی رد و بدل شد و این جلسه حس آشنایی مرا نسبت به استان و محیط جدید کار تقویت کرد ساعتی به این گفت و گو گذشت.
فردا صبح جلسه معارفه بود در تالار معلم که سالنی در گوشه شمال شرقی ساختمان اداره کل بود و گنجایش مطلوب و کیفیت نسبتا خوبی داشت.
بر روی پارچه ای با خطی بی کیفیت از روسای قدیم و جدید تجلیل شده بود. از این یک دستی گرفتن کار و این که روابط عمومی استان جلسه را خوب پوشش نداده بود خوشم‌نیامد کار آنها را با کار آقای قلی پور و با آقای فتحی در روابط عمومی اداره کل بوشهر مقایسه کردم و ضعیف تر دیدم. شاید این یک قلم برای قضاوت کافی نباشد ولی اولین و تنها قرینه ای که در مقابل شما قرار می گیرد معمولا ذهن را به سمت قضاوت می برد و گریزی نیست.
مسئول روابط عمومی استان جوان شایسته و با سوادی بود که بعدها ضمن همکاری با هم رفیق هم شدیم و این رفاقت همچنان ادامه دارد. آن‌جوان مجتبی احمدی بود که الان مرد بزرگی است آقای دکتر مجتبی احمدی و یک‌پا استاد است در علوم ارتباطات و شخصیت علمی ارزنده‌ای است.
آقای دکتر مرتضی افقه که اقتصاد دان مطرحی است و آن زمان معاون سیاسی آقای فتح الله معین استاندار بود برای جلسه تودیع و معارفه آمده بود و روسای ادارات شهرستان ها و مناطق استان آمده بودند و برخی مهمانان اداری هم بودند حضور همکاران من از بوشهر هم برایم مایه مباهات بود.
آقای دکتر حیصمی گزارشی از عملکرد خودشان ارائه کردند. آقای دکتر حیصمی که پزشک هستند و برخی مخالفان ایشان گاهی به جای دکتر حیصمی به ایشان پزشک حیصمی می گفتند دومین مدیر آموزش و پرورش استان از بدو شروع به کار دولت هفتم بود. رئیس قبل از ایشان جناب سید رسول موسوی بود و هر دو از اعراب خوزستان هستند.
آقای دکتر افقه هم‌در اهمیت آموزش و پرورش سخن‌گفتند و معلوم بود که بیش از آن که یک‌مقام‌اداری باشد یک‌شخصیت دانشگاهی است. معمولا معاونان استاندار در این‌گونه جلسات شرکت می کنند و سخنانی رسمی در اهمیت مساله آموزش و پرورش می گویند.
از مدیری که کوس رفتنش نواخته شده تقدیر می کنند و در حق مدیری که بر مرکب نو دولتی جلوس کرده ذکر خیری در منقبت و محاسنش می گویند و من چون بعدها در جلسات زیادی برای تودیع و معارفه مدیران حاضر بوده ام بسیار دیده ام که این‌معاونین برای این‌که خود را آشنا با مساله جلسه نشان دهند کلی تقلا می کنند.
آقای غندالی هم به عنوان معاون وزیر صحبت کردند و علت انتصاب من‌و رفتن آقای دکتر حیصمی را گفتند و تقدیر نامه آقای دکتر حیصمی و آقای حیدری نیا را دادند و حکم‌ انتصاب مرا هم.
معمولا بعد از این‌ که حکم‌و تقدیر نامه داده می شود رئیس جدید هم‌در حد معارفه کوتاهی صحبت می کند.
در این بیان‌کوتاه پس از مقدمات گفتم که ویژگی اصلی خودم را این می دانم که هر جا کار کنم با همان عوامل قبلی سازمان کار می کنم و مدیری ات

وبوسی نیستم که در حد یک‌اتوبوس آدم از جایی به جایی ببرم و یک‌آدم پیاده و تنها هستم که به اینجا آمده ام تا با خودتان کار کنم.
به این جمعیت زیاد که سالن را پر کرده بودند و ردیف های اول آن را هم روسای ادارات شهرستان ها و مناطق تشکیل می داد گفتم که من‌اگر چه تا الان شما را نمی شناخته ام ولی به زودی با همه شما دوست و رفیق خواهم بود و با هر کس که در چارچوب مقررات وظیفه اش را درست انجام دهد کار خواهم کرد.
فردا روزنامه های استان که معلوم بود برخی از این انتصاب ناراضی هستند این‌جملات مرا نقل کرده و با تعجب نوشته بودند که ببینیم و تعریف کنیم که یعنی من به این حرف پای بند نخواهم ماند ولی من به حرفی که زدم پای بند ماندم و با همان جماعت کار کردم نه معاونانم را تغییر دادم و نه روسای ادارات را مگر کسانی که خطای محرزی داشتند یا برای خدمت در موقعیتی جدید جابجا می شدند.
تنها کسی که از بوشهر با من به خوزستان آمد بعد از مهدی و مادرش آقای آلاله مدیر نهضت سواد آموزی بوشهر بود که به عنوان مشاور من به سازمان آموزش و پرورش خوزستان آمد که ایشان هم‌دزفولی است!
مراسم معارفه به پایان آمد و به همراه آقای غندالی از در تالار معلم خارج شدیم که جوانی مقابل من سبز شد و خودش را مرعشی معرفی کرد و گفت که زمین های مرکز تربیت معلم و هنرستان در کوت عبدالله در مالکیت اوست و او حکم قلع و قمع آن را هم در دست دارد و از من می خواست که تکلیف را روشن کنم یا پول زمین هایش را که حدود چهارده هکتار است بدهم و یا آنها را تخریب خواهد کرد.
به آقای غندالی پیشنهاد کردم با هم به کوت عبدالله و محل برویم و از نزدیک ببینم ماجرا چیست؟
رفتیم. خلاصه داستان این بود که در سال اول انقلاب ۱۵۰ هکتار از زمین های تصرف شده توسط دادگاه انقلاب طی یادداشتی توسط رئیس وقت دادگاه در اختیار آموزش و پرورش استان قرار داده شده است و‌کسی نرفته بر مبنای این یادداشت نسبت به تثبیت مالکیت دولت و‌آموزش و پرورش بر این زمین اقدامی انجام دهد. این زمین ها که به زمین های آل خطیب معروف بوده مالکی به همین نام‌داشته و‌مالک با‌پیروزی انقلاب از کشور گریخته و زمبن‌ها در اختیار مرعشی نامی قرار گرفته‌ که به عنوان بهره بردار یا کارگر و گماشته همان آل خطیب از این زمین ها استفاده می کرده و‌چون می دانسته که آموزش و پرورش مدرکی ندارد با همکاری ادارات ذیربط برای خودش به عنوان مالک سند جور کرده و‌مالکیت خود را صورت قانونی داده است و امروز همین در حجله می خواهد گربه را بکشد و در لحظه اول که هنوز به قول ضرب المثل محلی ما اسب ما هنوز سماطی نیانداخته و خستگی راه و عرق جلسه در نرفته حکم را در چشم ما کرده و برق از سه فاز ما پراند که بگوید دل نازکت از خط کج در نوشته خوش آمد گویی نرنجد که اسباب رنجش فراوان در پیش روی توست.
با هم مرکز تربیت معلم و هنرستان را دیدیم و‌پسر جوان که به نظر دو سه سالی از خودم جوانتر بود به این راضی شد که من بنویسم ظرف سه ماه این‌مساله را تعیین تکلیف می‌کنم او همین تعهد را که من و آقای غندالی بر برگه ای نوشتیم گرفت و از این آب مواج گل آلود عجالتا ماهی مقصود را در این حد صید کرد و راضی شد و رفت.
آقای غندالی را بعد از ناهار به فرودگاه بردیم و ایشان به تهران برگشت.
آقایان شکوهی و سیاح و‌فتحی هم‌عازم بوشهر شدند
بعد از ظهر جلسه‌ای با روسای ادارات شهرستانها و مناطق و‌معاونان اداره کل گرفتیم که تا بعد از غروب ادامه یافت و ساعتی از شب گذشته راهی بوشهر شدیم.
برای این که راننده اداره کل بوشهر نخواهد دوباره ما را به اهواز بیاورد ما‌سمند آموزش و پرورش خوزستان را سوار شدیم و‌ایشان بر ماشین بوشهر نشست و راهی شدیم.
‌بیست سی کیلومتر از اهواز فاصله گرفته بودیم که آثاری از مه‌نمایان شد. خوش خیالانه تصور کردیم که چیز مهمی نیست و در ادامه مسیر مشکلی ایجاد نمی کند.
هر چه‌جلوتر  رفتیم مه غلیظ تر شد به حدی که من‌عملا هیچ جایی را نمی دیدم و‌حتی نیم متری جلوی ماشین هم‌دیده نمی شد. خانم دهقانی سرش را از ماشین بیرون‌ کرده بود و بغل ماشین را می پایید که از شانه آسفالت یا جاده به پایین نلغزیم و‌من‌در بی اطلاعی کامل به آرامی جلو‌می رفتم.
معلوم‌نبود به کجا می رویم گاهی سر از روستایی در می آوردیم و‌همچنان‌می رفتیم.
معلوم شد که داریم به سمت منطقه پازنان می رویم که بن بستی کوهستانی بود و‌ما‌کاملا از مسیر خود منحرف بودیم.
چون‌متوجه می شدیم بر می گشتیم و‌تغییر مسیر می دادیم.
دم دمای صبح بود که متوجه شدیم در مسیر بهبهان به بندر دیلم هستیم و با هر مشقتی بود به دیلم رسیدیم به منزل آقای حاج عبدالوهاب بشیری رفتیم و‌خوابیدیم آقای شکوهی اما به سمت بوشهر رفت.
بعد از دو سه ساعت استراحت ما‌هم خداحافظی کرده‌راهی بوشهر شدیم.
@haftjoosh

تامل در بزرگراه میانسالی(۱۰)
عبدالرسول عمادی

ساختمان اداره کل آموزش و پرورش خوزستان در امانیه و در مجاورت میدان ساعت قرار دارد یکی از مرکزی ترین نقاط شهر اهواز.
ساختمانی با دوره های ساخت و ساز متفاوت هر مدیری که آمده چیزی بر این ساختمان افزوده و توسعه ساختمان به صورتی کاملا بی شکل و بی برنامه پیش رفته است.
چهار سوی ساختمان منتهی به خیابان است و ساختمان در دورادور یک حیاط مرکزی توسعه پیدا کرده است. از بخش های پنجاه و شصت ساله تا واحدهای چند سال ساخت در این مجموعه وجود دارد.
باغ مرکزی ساختمان که از اطراف محصور است پر است از درخت و گل.
قدیمی ترین بخش های ساختمان اداره کل در غرب ساختمان هستند و معلوم است که بنای اولیه در همین قسمت بوده است و پشت ساختمان حیاط بزرگی بوده و در ناحیه شرق ساختمان و جنوب آن هم تعدادی واحد مسکونی بوده که مدیرکل و معاونان ایشان در آن واحد ها سکونت داشته اند.
تالار معلم بعدها در بخش شمالی ساختمان بنا شده و در دو سه دهه اخیر هم واحدهای آجری دو طبقه بی ریخت و بد نقشه ای در همین بخش شمالی احداث شده و آن واحدهای مسکونی قدیمی متروک باقی مانده و نمای بدی به ان‌محیط داده بود.
این‌واحدهای نوساز آجری در اختیار مدیرکل و معاونان قرار گرفته و آن واحدهای مسکونی خالی و خراب مانده بود.
ساختمان به دلیل فقدان نقشه و طراحی محیط دلنشینی برای کار پرسنل نیست. مدیران کل هم عمدتا به بخش مربوط به مدیریت سازمان توجه کرده و آن قسمت را بسته به سلیقه خود نوسازی می کرده اند و اطاق های قدیمی ساختمان که در راهروهایی باریک و طولانی قرار دارند فراغت ذهن و آرامش خاطر لازم برای کار را فراهم نمی کنند.
به دلیل قدمت ساختمان و اهمیتی که به همین سبب به آن داده می شده کسی به فکر زمین زدن این بنا و ساخت یک ساختمان خوش نقشه برای اداره کل نبوده و مانند عمارت وینچستر که بی نقشه و طرح توسعه می یافت این ساختمان هم مرتبا وصله پینه شده و تغییرات عمدتا در بخش های شمال و جنوب و شرق ساختمان بوده و بخش غربی گویا میراث ماندگاری است که نباید دستکاری شود.
در دوره دو ساله ای که من هم در این ساختمان مدیریت کردم واحدهای مسکونی مخروبه بخش شرقی را آوار برداری کردیم و بخشی از حیاط را به پارکینگ ماشین های اداری و اتومبیل های همکاران تبدیل کردیم چون ساختمان اساسا هیچ پارکینگی نداشت.
برداشتن آوار بخش قدیمی چشم ساختمان را به خیابان مقابل مسجد ارشاد گشود و محاصره باغ اداره کل در هم شکست!
تالار معلم اگر چه قدیمی بود و نیاز به نوسازی داشت اما همچنان قابل استفاده بود. این تالار هم متاسفانه در سال های بعد گویا دچار آتش سوزی شد و ناچار تخریب گردید.
اداره کل آموزش و پرورش استان خوزستان در بعد از انقلاب تا قبل از من پنج مدیرکل به خود دیده بود. آقای سید محمد کیاوش که بعدا فامیلی خود را به علوی تبار تغییر داد اولین مدیرکل آموزش و پرورش بعد از پیروزی انقلاب بود. ایشان زمان کوتاهی در مسیولیت آموزش و‌ پرورش استان خدمت کرد و در انتخابات مجلس اول نامزد شد و به مجلس راه یافت و در ماجرای انفجار دفتر مرکزی حزب جمهوری اسلامی در سال شصت از زیر آوار زنده بیرون آمد.
آقای علوی تبار مدتی پیش از این و شاید در حدود یک سال قبل یعنی در سال ۹۸ از دنیا رفت.
اولین و‌آخرین دیدار من با آقای علوی تبار جالب توجه است.
حدود چهار سال پیش و در زمان استانداری آقای دکتر عبدالحسن مقتدایی به مناسبت سالگرد بمباران اداره آموزش و پرورش آبادان که در اول مهر ۵۹ و در ابتدای جنگ صورت گرفت و رئیس و کارکنان و مردم در این بمباران به شهادت رسیدند استاندار محترم نشستی را به همین مناسبت در آبادان ترتیب داد و مدیران کل بعد از انقلاب به این‌نشست دعوت شدند.
آقای علوی تبار به دلیل کهولت سن و ناتوانی در این‌نشست حضور نداشت و من پذیرفتم که هدایای ایشان رادر تهران تحویل دهم.
تلفن منزلشان را پیدا کردم و آدرس گرفتم و رفتم در آپارتمانی در حوالی خیابان حجاب زندگی می کردند. وقتی زنگ واحد را زدم و در باز شد به در واحد که رسیدم پیرمرد لاغر اندام بور و ظریفی در آستانه در ایستاده بود سلام‌کردم و خودم را معرفی کردم و خم شدم دست ایشان را بوسیدم، داخل شدم و بر روی مبل نشستیم.
ایشان شروع به صحبت کردند و با استناد به آیات و روایات در مورد مسائل تعلیم و تربیت صحبت کردند. در میانه صحبت ناگهان رشته کلام از دستشان در می رفت و شدت صدایشان پایین می آمد و خیلی زود مانند این‌که انرژی شان تمام شده باشد ساکت می شدند مدتی با تسبیحی که در دست داشتند مشغول می شدند و چند بار هم در بازه زمانی نیم ساعته ای که خدمتشان بودم از من پرسیدند که شما گفتید کی هستید؟
و من دوباره و‌چند باره می گفتم که من عبدالرسول عمادی هستم و سابقا مدیرکل آموزش و پرورش خوزستان بوده ام و ایشان هم‌تاکید می کردند که خودشان هم زمانی مدیرکل آموزش و پرورش استان بوده اند بعد از چند

بار پرسیدن گویا متوجه غیرعادی بودن وضع شدند چون دفتر کوچکی آوردند و به من‌گفتند نامتان و شغلتان و شماره تلفنتان را در اینجا بنویسید تا من دوباره از شما سوال نکنم.
بعد از نیم ساعتی نشستن حس کردم ادامه حضور من لازم نیست و اجازه مرخصی خواستم. ایشان تا در واحد با من آمدند و‌ناگهان از من پرسیدند این‌پایین پای شما چه شده است؟ و تا من متوجه شوم خم شدند و‌پای مرا بوسیدند من‌که دست و پایم را گم‌کرده بودم نمی دانستم چه بگویم خودشان توضیح دادند که شما که یک‌معلم شاغل هستید وقتی دست مرا که یک کهنه معلم هستم می بوسید من باید پای شما را ببوسم.
برای خاتمه دادن به این وضع شرمسارانه خودم سریع خداحافظی کردم و از ساختمان بیرون آمدم.
بعد از ظهر تلفنم زنگ‌خورد. ایشان بود با همان صدای نحیف سلام و احوالپرسی و عذرخواهی کرد که در دیدار صبح خیلی حرف زده و‌مرا خسته کرده است و به ویژه از این‌که به دلیل عارضه فراموشی چند بار نام‌مرا پرسیده عذر خواهی کرد.
معلمی بود در استانداردهای کتاب منیه المرید فی آداب المفید و المستفید.
خدایش رحمت کند. ایشان خوزستانی نبود و اهل خراسان شمالی بود به نظرم به اقتضای شغل معلمی یا مبارزه سیاسی به  خوزستان آمده و آنجا مانده بود و بعد هم سرنوشتش به خوزستان گره خورده بود..
دوره مدیریت آقای کیاوش که به سر آمد آقای سید موسی بلادیان مدیرکل آموزش و پرورش استان شد. بر خلاف دوره آقای کیاوش دوره مدیرکلی آقای بلادیان بسیار طولانی شد. ایشان در دو دوره مدیرکل استان شد و در مجموع نزدیک به پانزده سال مدیرکل آموزش و پرورش بود.
از پنجاه و نه تا شصت و هفت و البته در اواخر این بازه زمانی دو سال هم‌مدیرکل استان کرمانشاه بود و پس از ان دوباره به مدیرکلی خوزستان منصوب شده بود. در آن دو سال آقای وزیری مدیرکل خوزستان شده بود.
آقای بلادیان بهبهانی است. البته این سادات بلادی و بلادیان که از بوشهر تا بهبهان حضور دارند اصلا از بلاد بحرین به‌ این‌مناطق آمده اند. بلاد نام منطقه ای در بحرین است مانند ماحوز که آنهم منطقه ای است در بحرین و تعدادی خانواده ماحوزی هم در دشتستان و تنگستان بوشهر حضور دارند.
آقای بلادیان بعد از انتخابات دوم‌خرداد ۷۶ و روی کار آمدن دولت اصلاح طلب از مسئولیت آموزش و پرورش کنار رفت و باز نشسته شد.
وقتی من به استان خوزستان آمدم ایشان دبیر ستاد اقامه نماز استان بود و ضمن این‌که از موسسان فعال در مدارس غیر دولتی بود نقش معتمد و محترمی در فضای سیاسی اجتماعی استان داشت و خوشبختانه اکنون نیز همچنان شاد و قبراق در همه این زمینه ها فعال است.
مردی با کمترین خورد و خوراک و بیشترین فعالیت و متعبد و دیندار و خیرخواه و فعال اجتماعی.
در مباحث نماز مدارس با ستاد اقامه نماز و به تبع آن با آقای بلادیان ارتباط نزدیک داشتم و این ارتباط به یک  دوستی و رفاقت پایدار بدل شد ارتباط و تعاملی که اختلاف سلیقه سیاسی مانعی برای ان‌ایجاد نمی کرد.
رابطه نزدیک و خانوادگی بین‌ما شکل گرفت و تداوم پیدا کرد.
همسر ارجمندشان که از خانواده ای روحانی و صاحب فضیلت بود خواب دیده بود که همسر من باردار است و پارچه سبزی با خودش آورده به خانم دهقانی داده بود که در خواب دیده که ما صاحب دختری هستیم و این‌پارچه را برای دوختن پیراهن برای دخترک آورده بود و گویا در خواب به ایشان الهام شده بود که این‌کار را بکند.
همسرم بعد از این دیدار سونوگرافی کرد و معلوم شد که دختری را باردار است و بعد از تولد او یعنی فاطمه از آن‌پارچه سبز لباسی دوخت و به تن دخنرمان پوشاند.
من تا هنوز گیج آن ماجرا هستم.
من و آقای بلادیان و مهدی و تعداد زیادی از اعضای خانواده آقای بلادیان در سال هشتاد و چهار با هم اعضای یک‌کاروان عمره بودیم و این سفر معنوی به همراهی ایشان بسیار دلچسب و خاطره ساز بود.
آقای بلادیان پس از روی کار آمدن دولت آقای احمدی نژاد تلاش زیادی برای ماندن من در مسئولیت آموزش و پرورش استان کرد ولی چون‌من شرایط مطرح شده از طرف تشکیلات دولت جدید را نپذیرفتم نتیجه ای نداشت و شانه من با آمدن وزیر جدید آموزش و‌پرورش از زیر بار مسئولیت به در آمد.
@haftjoosh

تامل در بزرگراه میانسالی(۱۱)
عبدالرسول عمادی

آقای دکتر محمد علی نجفی موفق ترین وزیر بعد از انقلاب که سرنوشت دردناکی پیدا کرده و اکنون که من این مطالب را می نویسم به دلیل قتل همسر دومش در زندان است، وزیر وقت آموزش و پرورش در سال های اول دهه هفتاد به آقای بلادیان که سیزده چهارده سال مدیرکل خوزستان بوده پیشنهاد می کند که ایشان مدیرکل استان کرمانشاه بشود و آقای بلادیان برای دو سال به کرمانشاه می رود و آقای مهندس وزیری جایگزین ایشان می شود.
ظاهرا آب وزارت خانه با آقای وزیری در یک جو نمی رود و پس از یکی دو سال آقای وزیری به دلیل اختلاف با وزیر بر سر بخشنامه اداره کل خوزستان مبنی بر الزام پوشیدن چادر در مدارس دخترانه از کار برکنار می شود و دوباره آقای بلادیان به استان بر می گردد و تا سال ۷۶ مدیرکل باقی می ماند.
پس از ایشان آقای سید رسول موسوی مدیرکل آموزش و پرورش می شود و پس از سه سال جای خود را به دکتر عباس حیصمی می دهد و دو سال آخر دولت آقای خاتمی هم من به این‌ مسئولیت گمارده شدم تا پس از هفده سال به عنوان مدیرکل وارد ساختمانی شوم که به عنوان یک رزمنده بسیجی در تابستان گرم اهواز از بچه های آب فروش در مقابل در ورودی آن آب خنک می خریدم.
خوب حالا من بودم و یک خوزستان بزرگ که باید در حین انجام کار و اتخاذ تصمیم آن را با اجزایش می شناختم.
استاندار خوزستان در آن سال آقای فتح الله معین نجف آبادی بود آدمی با تجربه و سرد و گرم چشیده که قبلا در استان‌های دیگر هم خدمت کرده بود و حضورش برای من درس آموز و در عین حال حمایت گر بود.
خیلی زود با آقای معین هماهنگ و با فرهنگ‌ و نظام مدیریت ایشان آشنا شدم و در طی دو سال همکاری با ایشان خاطرات و تجربیات بسیار خوبی اندوختم.
معاونان ایشان هم تحت مدیریت آقای معین هماهنگ و خوب عمل می کردند.
به خدمت آیت الله موسوی جزایری و آیت الله شفیعی هم رسیدم و ارتباط خوب و سازنده ای با این بزرگان علما و روحانیون استان پیدا کردم.
مجلس ششم در ماههای آخرش بود و نمایندگان آن که برخی با مدیرکل قبل زاویه داشتند و فرصت اندکی هم‌در اختیارشان بود از من توقع داشتند که انقلابی و فوری برخی تصمیمات در حوزه عزل و نصب مدیران بگیرم که برایشان در امر انتخابات مفید باشد و آنچه آقای دکتر حیصمی انجام نداده بود را در زمان کوتاه از من توقع داشتند.
من در بازه زمانی کوتاه نمی توانستم به حدی بر وضع مدیریت استان اشراف پیدا کنم که دست به تغییر مدیران بزنم و آدمی هم نبودم که اگر حجت عقلی بر من تمام نشده باشد به درخواست یا اصرار و یا حتی تهدید کسی دست به تغییر مدیران بزنم.
آقای دکتر شجاع پوریان نماینده بهبهان بود ایشان بعد از این که چند بار پیشنهاداتی برای عزل و نصب مدیران به من داد و انتظارشان برآورده نشد چون شخصیت دانشگاهی مودبی است یکی دو بار به من‌گفت مردم استان ما سریع الانفعال هستند و اگر شما در کوتاه مدت کاری نکنید از شما مایوس می شوند که معنای صریحش این بود که ده یاالله بجنب که فرصت از دست رفت.
آقای محمد کیانوش راد که نماینده اهواز بود و از قبل با من در جبهه مشارکت آشنایی داشت نمی دانم چه کسانی چه چیزهایی به ایشان گفته بودند که بدون این که با من صحبتی کرده باشد پیامکی زد با این‌مضمون که ای کاش شما به استان نمی آمدید.
برای من این رفتارها اهمیتی نداشت و به هر تصمیمی که بر مبنای شناخت محیط و فهم مقتضیات آن می رسیدم عمل می کردم نه با سفارش کسی به این مسیولیت ها رسیده بودم و نه هیچ‌گاه آویزان شخص یا باندی بودم و نه خودم را ملتزم به اقتضائات اشخاص یا گروهها می دیدم.
آموزش و‌پرورش دستگاهی است که باید فراتر از بازی های سیاسی و بر مبنای ماموریت عمیق و دقیق خودش با آرامش و بدون هیجان اداره شود و من اگر چه سی و پنج سال بیشتر نداشتم اما تجربه مدیریت در یک‌استان دیگر را داشتم و فضای سیاسی هیجان زده ایران را هم می شناختم و اختیارات خودم را هم مراقبت می کردم که از دست ندهم و تسلیم اراده های دیگران نشوم.
از شهرستان باغملک آغاز کردم و یک دوره در استان چرخیدم و با مناطق و شهرستان ها آشنا شدم.
البته در گام اول در اداره کل با تک تک همکارانم در اطاق هایشان دیدار کردم و با همه آنها آشنا شدم و خیلی زود حس کردم درون‌خانواده خودم هستم.
در همان روزهای اول به خدمات ونقلیه اداره کل رفتم و با راننده ها و کارکنان آن بخش نشستم. یکی از راننده ها که مرد میانسالی بود به من‌گفت من راننده اتوبوس اداره کل بودم و عمل قلب انجام داده ام و بعد از عمل حتی رانندگی یک سواری هم به من نمی دهند و روزها می آیم اینجا بیکار می نشینم و عصر به خانه می روم. نامش را پرسیدم گفت صفر آقایی.
عصر آن روز از آقای مهندس مسلمی که تنها چهره آشنا برای من در اداره کل بود چون قبلا هر دو معاون متوسطه استان بودیم پرسیدم صفر آقایی چطور آدمی است؟ گفت کاصفر مرد خیلی شریفی است.
فردا صبح دنبالش فرستادم

آمد گفتم از الان تو راننده رئیس سازمان هستی و به دفتر سپردم با راننده قبلی ایشان را جابجا کنند.
صفر فقط راننده من‌نبود رفیق شفیق من شد و در ماموریت‌های زیادی که با هم می رفتیم از اطلاعات زیاد او در مورد استان هم بهره می بردم و هنوز با کاصفر رفیق و در ارتباط هستم.
در همان روزهای اول با آقای حیدری نیا صحبت کردم و ایشان را به ماندن و کار کردن در معاونت پشتیبانی دلگرم‌کردم.
انسانی صاف و پاک و صادق و کاربلد و پرکار بود. وفادار و راستگو و از کار با ایشان لذت می بردم. بختیاری بود و خوش حضور. با سایر معاونان هم رابطه ای صمیمی و خوب پیدا کردم و هبچ‌کس از حضور من احساس خطری نمی کرد تا سازمانی غیر رسمی و پچ پچی را در سازمان ساماندهی کند.
مسئول دفترم آقای خسرو حجتی که گیلانی الاصل ولی صاحب حق آب و گل به دلیل سال های زیاد خدمت بود و ظاهرا پدرشان که به خوزستان آمده بود دیگر در اینجا ماندگار شده بودند در همان روزهای اول آمد پیش من و گفت شما لابد برای خودتان مسئول دفتری در نظر گرفته اید من آمده ام استعفایم را بدهم تا شما راحت تر مسئول دفترتان را منصوب کنید.
گفتم من‌که‌کس خاصی در نظر ندارم به جای شما منصوب کنم شما دو هفته با من کار کنید اگر نظرم بر ماندن یا رفتن تان شد به شما خواهم‌گفت بعد از دو هفته آمد و من گفتم که نظرم این است که شما بمانید و با من کار کنید حاجی خسرو هم به قول دزفولی ها ماند و به جمع رفقای من‌اضافه شد و چه قدر درست کردار و درست‌گفتار است این خسرو حجتی.
عصر روز اولی که به مسئولیت گمارده شده بودم با راننده در شهر می رفتم که مدرسه راهنمایی پسرانه ای توجهم را جلب کرد به راننده گفتم وارد مدرسه شود.
پیاده شده به دفتر مدرسه رفتم مدیر مدرسه جلو آمد و با اشتیاق گفت آقای مدیرکل خوش آمدید گفتم مگه شما منو می شناسید؟ گفت من امروز صبح در جلسه معارفه شما بودم و برایم عجیب است که همین امروز به مدرسه ما آمده اید آقای حسن زاده مدیر مدرسه همکاران را هم صدا کرد و گفت و گویی خوب با آنها داشتم.
در همان روزها وضعیت اعتبارات استان را که بررسی کردیم معلوم شد ما برای پرداخت حقوق اسفند ماه و عیدی همکاران دچار کسری بودجه هستیم و ده میلیارد تومان اعتبار نیاز داریم
با خودم فکر کردم که بیش از یکی دو ماه به پایان سال باقی نمانده‌است و اگر اسفند بیاید و حقوق معلمان پرداخت نشود و یا به تاخیر بیفتد ابروی من‌می رود و همه این را به حساب ضعفم می گذارند و خواهند گفت پسر جوانی را از بک‌استان کوچک آوردند و‌مدیرکل کردند حقوق معلمان را هم‌نتوانست به موقع پرداخت کند.
یادم آمد که وقتی در همدان دانشجوی لیسانس بودم روزی آقای دکتر پرویز اذکایی پژوهشگر برجسته همدانی تعریف می کرد که در سالهای دور در زمستان آنقدر برف در همدان می بارید که جارچی در ابتدای پاییز در شهر جار می زد که هر کس آذوقه شش ماهش را ندارد بگذارد از شهر برود و من هم یا باید می رفتم و یا این پول را پیدا می کردم.
با آقای استاندار صحبت کردم که من باید بروم تهران در سازمان برنامه و بودجه و هر طور هست این‌اعتبار را تامین‌کنم.
استاندار گفت به تنهایی از پس این کار برنمی آیی و معاون برنامه ریزی خودش آقای سید فرامند هاشمی زاده آقای عامری گلستان و آقای ممتازان روسای سازمان های برنامه و بودجه و اقتصاد و دارایی استان را هم با من همراه کرد. ما‌چهار نفری به تهران آمدیم و یک روز تمام در سازمان برنامه از رئیس سازمان آقای دکتر ستاری فر تا معاونان ایشان و مدیران مربوط همه را دیدیم تا این اعتبار تامین شد و برگشتیم.
این اولین اقدام خیلی موثر بود و درپایان سال در حالی که در خیلی از استانها پرداخت حقوق و عیدی مشکل پیدا کرده بود ما مشکلی نداشتیم و اول دکانداری ماست ما شیرین بود!.
این اولین مساعدت موثر آقای مهندس معین به من در مدیریت آموزش و‌پرورش استان بود.
در انتهای سال ۸۲ انتخابات مجلس برگزار شد و مجلس هفتم با اکثریت اصول گرا و رویکردی متفاوت شکل گرفت و ما سال سختی را در تعامل با نمایندگان جدید پیش رو داشتیم.
البته استراتژی من تغییری نکرد چون‌من می دانستم که سال بعد اصول گرایان ریاست جمهوری را هم‌می برند و ما در هر حال به پایان کار خود می رسیم پس باید بدون سست شدن و تردید بر مبنای آنچه خیر و صلاح دستگاه تحت مسئولیت خود تشخیص می دهیم اقدام کنیم و من در ادامه مسیر و تا پایان دولت به همان روش خودم  کار کردم.
@haftjoosh

تامل در بزرگراه میانسالی(۱۲)
عبدالرسول عمادی

در سال ۸۲ که من به خوزستان آمدم شش سال از هشت سال دولت اصلاحات سپری شده بود و طبیعتا بسیاری از تنش های منطقه ای در بحث انتصابات پایان یافته و به وضعیت تعادل یافته‌ای رسیده بود.
در ایران همیشه انتخابات مجلس و ریاست جمهوری دو سال اختلاف فاز دارند. وقتی که در سال ۷۶ دولت آقای خاتمی بر سر کار آمد مجلس پنجم با اکثریت لرزانی از اصول گرایان بر سر کار بود و اگر چه مجلس به تمام‌وزرای دولت در بدو‌امر رای داد ولی بعدها از عملکرد برخی از آنان ناراضی بود و این نارضایتی خود را در سوال و‌استیضاح نشان می داد که مثال بارزش استیضاح دکتر مهاجرانی وزیر ارشاد بود اگر چه آن استیضاح رای نیاورد.
دوستان دوم خردادی ما منتظر مجلس بعدی بودند تا مجلسی هماهنگ با دولت شکل بگیرد و‌کارها تسریع بشود.
طبیعتا مجلس بعدی با دولت همراهی بیش تری داشت اما مطالبات محلی و منطقه ای نمایندگان خیلی به گرایش سیاسی آنها مربوط نیست و‌گاهی راست یا چپ خواسته هایی دارند که بر مبنای مصالح حوزه انتخابیه یا مصالح دوستان و همراهان آنهاست و این مساله تنش هایی را در حوزه مدیریت اجرایی به وجود می آورد.
درستش این است که نمایندگان بر مبنای تفکیک قوا اختیارات نظام‌اجرایی را به رسمیت بشناسند و به وظیفه تقنین و‌نظارت مشغول باشند ولی خیلی کم هستند نمایندگانی که در این‌چارچوب قانونی خود را محدود کنند و یکی از علل این فشار بر دستگاه اجرایی هم اصرار دور و بری ها و اطرافیان نماینده ها برای رسیدن به پست و موقعیت است و‌نماینده هم که نمی خواهد این خیل اعوان و انصار را از دست بدهد لاجرم باید به دستگاهها فشار بیاورد و از هر راهی که ممکن است این آدم های منتظر الاماره را به امارتی یا ریاستی برساند.
یک بار یکی از نمایندگان مشهور خوزستان در مجلس ششم را در جایی دیدار کردم حدود بیست و‌پنج نفر همراه ایشان بود و او در گوشی به من‌گفت که این ها همه دنبال ایشان راه افتاده اند تا‌ پستی برایشان فراهم‌کند.
تا سال هشتاد و‌دو و‌در چهار سال دوره مشترک مجلس ششم و دولت‌های هفتم و هشتم عده ای مدیر در مناطق تثبیت شده بودند که به دلیل هم خط و ربطی دولت و‌مجلس عمده این‌مدیران یا اصلاح طلب نشان دار بودند و یا به هر حال متمایل به اصلاح طلبان بودند.
مجلس هفتم که شکل گرفت اولا ترکیب مجلس و‌آدم هایش به دلیل رد صلاحیت گسترده نمایندگان قبلی کلا عوض شد ثانیا خط و ربط نمایندگان جدید هم با دولتی ها یکی نبود و لذا فشارها برای تغییر مدیران رو به شدت نهاد.
هر سه نماینده اهواز در مجلس ششم رد صلاحیت شدند اقایان محمد کیانوش راد، مرحوم دکتر حمید کهرام و جاسم شدید زاده و آقایان ناصر سودانی حمید زنگنه انتخاب شدند. حمید زنگنه که مدتی هم سرپرست شهرداری اهواز بود یک‌نفر داشت که‌مصر بود در منطقه دو اهواز منصوب شود و فشار می آورد و واسطه ها می فرستاد و در آخر تهدید کرد و در مجلس در نطق پیش از دستور علیه من صحبت کرد.
من می گفتم اگر یک‌ناحیه از اهواز را به خواست شما تغییر دهم باید هر ناحیه را به یک‌نماینده بدهم و او می گفت خوب هر ناحیه سهم یکی از ما سه نفر و یکی هم سهم‌خودت!
من‌می گفتم من سهمی نمی خواهم شما یک لیست چهار نفره با امضای هر سه تان به من‌بدهید من‌آن‌چهار نفر را در چهار ناحیه منصوب می کنم و او می گفت چون‌می دانی که چنین توافقی بین‌ما ممکن نیست این را می گویی! و خلاصه من روسای نواحی اهواز را حفظ کردم.
روسای یکی از نواحی ما را در جریان اغتشاش های اهواز دستگیر کردند و بعد از مدتی بی گناهی ایشان ثابت شد و آزاد شد اما چون دوران دستگیری ایشان طولانی شد من آقای آخوند نژاد را که قبلا مدیر شهرستان باغملک بود و آدم اصلاح طلب شناسنامه داری بود در دوره ای که دولت اجمدی نژاد بر سر کار آمده بود در آن‌ ناحیه منصوب کردم که آقایان ناصر سودانی و سید هادی طباطبایی نمایندگان اصول گرای اهواز و باغملک در اعتراض سوالی را از آقای فانی سرپرست وزارت آموزش و پرورش مطرح کردند و در سوالشان نوشته بودند که گویا مدیرکل خوزستان از تغییر دولت خبر ندارد و مدیر مشارکتی منصوب کرده است! و به هر حال من ترکیب شهر اهواز را تا پایان حضورم حفظ کردم.
آقایان علیرضا مسرور قهنویه، روشن زاده و سراجیان روسای سه ناحیه اهواز بودند تا اداره کل را در سال ۸۴ به مدیرکل دولت نهم تحویل دادم.
در آبادان آقایان عبدالله کعبی، دکتر جواد سعدون زاده و انصاری به مجلس راه یافتند و دو نفر از آنها بر عزل مدیر آبادان تاکید داشتند.
مدیر آبادان ما آقای عبدالله مراقی بود و تا پایان باقی ماند.
بر ماندن مدیران شهرستان ها و مناطق در مقابل درخواست نمایندگان مقاومت می کردم ولی هر گاه خطایی از مدیری گزارش می شد و آن خطا محرز بود اغماض نمی کردم و حداقل سه نفر از روسا را صرفا بر مبنای ضعف یا سوء مدیریت عزل کردم.
نمایندگان تندرویی از برخی مناطق به مجلس رفته

بودند و کار ما با برخی بیخ پیدا کرد مثلا با نماینده دشت آزادگان آقای مولا هویزه که هر چه از تهدید و توهین توانست به کار گرفت تا من آقای عبیاوی رئیس سوسنگرد را بردارم ولی آقای عبیاوی تا پایان خدمت من مدیر آنجا باقی ماند.
آقای علی اصغر زرنگ مدیر آموزش و پرورش اندیمشک در آستانه بازنشستگی بود قصد داشتم بازنشستگی ایشان را یک سال به تاخیر بیاندازم به دو دلیل یکی این‌که مدیر قابل و انسان شریف و قابل احترام و موفقی بود و دیگری این‌که انتخابات مجلس هم‌نزدیک بود و نمی خواستم در آستانه انتخابات مدیری را تغییر دهم.
آقای فریدون حسنوند نماینده اندیمشک ولی مایل بود که آقای زرنگ باز نشسته و رئیس جدید منصوب شود چون رابطه دوستانه ای با من داشت و نمی خواست وارد چالشی با من بشود و از طرف دیگر با وزیر و معاونین ایشان هم مرتبط بود ترجیح داده بود که وزیر را قانع کند و چون‌که صد می آمد نود هم‌ پیش او بود!
روزی آقای حاجی وزیر محترم تماس گرفتند که در مورد اندیمشک چه تصمیمی داری؟ گفتم قصد دارم آقای زرنگ را برای یک سال نگه دارم ایشان گفت کسی را که باز نشسته است تمدید نکن من هم آقای بزرگی زاده و خانم‌تندگویان را که سی سال خدمتشان تکمیل شده تمدید نکرده ام و باز نشسته کرده ام گفتم راستش این‌است که می خواهم انتخابات مجلس انجام شود و بعدا اقدام کنم. ایشان‌گفت نماینده چهار نفر را پیشنهاد کرده است و نام‌چهار نفر را برد من گفتم فکر می کردم با آقای حسنوند در این رابطه مشکل پیدا کنم در حالی که کاندیدای خود من در پیشنهادات ایشان هست و من آقای محمدعلی مریدی را در نظر داشتم که در پیشنهادات ایشان هم‌هست وزیر هم از این‌که مساله حل شده خوشحال شد و تماس پایان‌یافت.
اندکی بعد دوباره از دفتر وزیر  تماس گرفتند و وزیر پشت خط آمد و فرمود از بین این‌چهار آقای حسنوند بر آقای کرم صرفه جو نظر دارند من عرض کردم آقای وزیر شما اگر بر انتصاب شخص خاصی نظر دارید به من‌امر بفرمائید اگر اطاعت کردم که مساله حل است و اگر تمرد کردم مرا عزل کنید و گرنه نمی شود که چهار نفر معرفی کنید بعد بگوئید از بین این چهار نفر این یکی!
آقای مرتضی حاجی که مردی بسیار موقر و دنیا دیده و سرد و گرم چشیده بود به من‌گفت حالا تو مگر این‌ادم‌ را می شناسی و از نظر تو مردود است؟
گفتم نه من‌ایشان را نمی شناسم گفتند خوب اگر نمی شناسید او را ببینید و مصاحبه کنید شاید پذیرفتید؟ اگر بعد از دیدن و‌مصاحبه رد کردید من حرفی ندارم.
دیدم حرف درستی است و همان گونه که من به صرف معرفی نماینده کسی را منصوب نمی کنم به محض این که کسی مطلوب نماینده است و بدون تحقیق نباید رد شود.
گفتم‌من‌ایشان را دعوت می کنم خودم و معاونین با ایشان گفت و گو می کنیم و نظر نهایی را به شما عرض می کنم.
بعد از ظهری بود آقای صرفه جو که مرد لاغر اندامی بود و تیپش با فامیلش تناسب داشت و به شیوه مودیان مالیاتی کیفی کوچک هم در دست داشت وارد اطاق من شد.
از دیدار اولیه ایشان احساس بدی نداشتم و وقتی نشست و‌گفت و گو کردیم او را انسانی عمیق و فهمیده و با تجربه یافتم. بیان روشن و نگاه دقیقی داشت و سابقا هم معاون آموزشی اداره اندیمشک بوده و رزومه قابل قبولی داشت.
معاونین اداره کل هم پس از مصاحبه رضایت خود را گزارش کردند و من به وزیر هم اطلاع دادم که ایشان را مطلوب یافتم و منصوب کردم.
@haftjoosh

 

هفت جوش:
تامل در بزرگراه میان سالی(۱۳)
عبدالرسول عمادی

آقای سید رضا طباطبایی مدیر آموزش و پرورش شهرستان خرمشهر بود و در همان روزهای اول حضور من به دفترم آمد و به گرمی با هم حال و احوال کردیم.
من و آقای طباطبایی خاطره ای مشترک مربوط به چند سال قبل داشتیم و تا آن لحظه همدیگر را ندیده بودیم بیان آن‌خاطره خالی از لطف نیست.
من که مدیر آموزش و پرورش شهرستان دیلم بودم و همزمان هم به تهران می رفتم برای ادامه تحصیل یک روز برای برگشت بلیط پرواز تهران بوشهر پیدا نکردم و تنها پروازی که می توانستم با آن برگردم پروازی از تهران به مقصد آبادان بود. فاصله ابادان تا دیلم هم چیزی در همین حد مسافت میان بوشهر و دیلم است.
شب بود که به آبادان آمدم و با خودم گفتم بهتر است بروم در خانه معلم آبادان بخوابم و صبح به دیلم بروم.
به در اداره آموزش و پرورش آبادان رفتم و از نگهبان اداره پرسیدم مدیر اینجا کیست؟ گفت آقای سید رضا طباطبایی گفتم لطفا شماره ایشان را بگیرید تا من با ایشان صحبت کنم. نگهبان به منزلشان زنگ‌زد گفتند منزل نیستند آن زمان موبایل یا به تعبیر طنز آلود شوهر یاب امروزی هم‌نبود که ایشان فورا پیدا شود و چون رئیس پیدا نشد من هم کم‌کم از ماندن منصرف شدم و از نگهبان خداحافظی کردم و عازم دیلم شدم.
برای آقای طباطبایی هم یادداشتی به طنز نوشتم و گذاشتم پیش نگهبان.
در آن یادداشت نوشتم که آقای طباطبایی عزیز گویا خبر داشتی که من به اینجا می آیم که‌کلا از دسترس خارج شده ای.
من‌عمادی هستم مدیر آموزش و‌پرورش دیلم و حالا که دارم می روم داستانی را برایت تعریف می کنم.
ملا حسن کبگانی و مفتون بردخونی دو شاعر از مناطق جنوبی بوشهر بوده اند. شبی مفتون به خانه ملا حسن رفت و هنگام خواب ملافه کوتاهی به او دادند که هر گاه آن را روی سرش می کشید از روی پایش در می رفت و پشه ها به پایش نیش می زدند و چون بر روی پایش می کشید سر و صورتش مورد هجوم پشه کوره های سمج قرار می گرفت.
به هر مشقتی بود شب را به سحر رساند و قبل از بیدار شدن ملا حسن به آرامی بلند شد و جل و پلاسش را جمع کرد و رفت. یادداشتی هم بر رختخواب نهاد با این مضمون که
هر کس که به خانه تو آید
توبه کند و دگر نیاید

در اول شب سه گز بخوابد
در آخر شب دو گز کم آید

ملا حسن که صبح بیدار شد و دید رفیق رفته و‌ پیامش را دید در زیر آن‌نوشت:

آن‌کس که ره سفر گزیند
سختی کشد و عذاب بیند

خواهد نشود دو گز سه گز کم
در خانه خراب خود نشیند

خلاصه آقای طباطبایی ما جنابعالی را ندیدیم و رفتیم به امید دیدار.
صبح که به دفترم در آموزش و‌پرورش دیلم رفتم اول وقت گفتند رئیس اداره آبادان پشت خط تلفن است سید رضا طباطبایی بود گفت آقا شما که به خانه ما نیامدی تا معلوم شود ملافه ما کوتاه یا بلند است و قدری شوخی کردیم و خدا حافظی.
حالا این رفیق نادیده آمده بود، همدیگر را در بغل گرفتیم و حال و احوال کردیم حالا ما اگر چه همکار بودیم ولی همین داستان ملات رفاقت ما بود و رابطه خانوادگی و دوستانه ای بین من و سید رضا شکل گرفت.
او از یاران نزدیک مرحوم آیت الله شیخ غلامحسین جمی بود. آقای جمی امام‌جمعه فقید آبادان در تمام سال های جنگ در آبادان ماند و در زیر بمباران های دشمن نماز جمعه را با رزمندگان برگزار کرد.
هم‌مایه دلگرمی رزمندگان بود و هم وقتی گزارش نماز جمعه آبادان از صدا و سیما پخش می شد همگان در سراسر کشور تصور می کردند که آبادان یک شهر با وضعیت عادی است و زندگی در آن‌جریان دارد.
آقای طباطبایی بعد از مدتی از ریاست آموزش و پرورش آبادان به خرمشهر منتقل شده بود و در دو سالی که در خوزستان بودم یکی دو بار به همراه ایشان به دیدار آیت الله جمی رفتیم و ایشان که اصالتا اهل جم در استان بوشهر بود در تنگستان زندگی کرده بود و در سال های حضور در آبادان هم با مردم آن‌مناطق ارتباط داشت و من هم که به خدمتشان می رفتم از افراد تنگستانی به نام یاد می کرد و از من سراغ برخی اشخاص را می گرفت.
آیت الله جمی ده پانزده سال پیش مرحوم شد و دو سه سال پیش آقای احمد جمی فرزند ایشان مرا به یادواره ای دعوت کرد که در آبادان برای آقای جمی با حضور معلمان و دانش آموزان برگزار شد.
من و آقای سیدرضا طباطبایی در آن جلسه صحبت کردیم و من تلاش فراوانی کردم تا اهمیت کار آقای جمی در هشت سال جنگ‌ را برای بچه ها تشریح کنم و از مشی و‌منش و زندگی ساده و بی آلایش و خالی از دنیا گرایی مرحوم آیت الله جمی بگویم روحش شاد و نامش جاودانه.
مردی که از مرگ و سختی نهراسید و زندگی در زیر آتش را در کنار مدافعان وطن بر عافیت گزینی ترجیح داد. کیمیایی که امروز در مرام کمتر آدمی از عارف و عامی یافت می شود.
ارتباط و رفاقت من با آقای سیدرضا طباطبایی همچنان برقرار است و مرتبا ما را به ماهی صبوری در منزلشان در آبادان دعوت می‌کند و ما هم که مزه صبور سید را در ذائقه داریم دهنمان آب می افتد تا کی دوباره فرصتی دست دهد

و به دیدار سید و خانواده اش توفیق پیدا کنیم.
گفتم‌ خرمشهر و به مصداق مدینه گفتی و کردی کبابم جریانی را به خاطر آوردم.
در سال هشتاد و دو خرمشهر از کمبود مدرسه در رنج بود و مدارس شهر فشرده و با تراکم بالا بود و همزمان خرمشهر دوازده مدرسه نوساز خالی داشت!
چطور چنین چیزی ممکن بود؟
همان طور که می دانیم پس از پایان جنگ اعتبارات زیادی برای بازسازی شهرهای آسیب دیده از جنگ‌هشت ساله اختصاص می یافت و به ویژه خرمشهر که‌نماد مقاومت و مظهر پایداری و ایستادگی ایران در جنگ به شمار می رفت و چون به تسخیر دشمن درآمده بود غرور ملی ما شکسته بود و چون با چنگ‌ و دندان از دست دشمن عراقی خارج شد تمام ایران را جشن و سرور و پایکوبی فرا گرفت و من دانش آموز سوم راهنمایی قبل از سوم‌خرداد ۶۱ هیچ جشن و سرور و شادی و پایکوبی را که نماد غرور ملی در ذهنم باشد جز جشن آزادی خرمشهر سراغ ندارم.
سیل اعتبارات به سمت این‌مناطق سرازیر شده بود از اعتبارات عمرانی ملی و استانی تا اعتبارات بازسازی مناطق جنگی تا اعتبارات مربوط به مناطق محروم و مناطق مرزی تا اعتبارات توازن منطقه ای و هر عنوان دیگری که درتخصیص اعتبارات وجود داشت. از هریک از این ها سهمی معتنابه به این شهرستان و مناطق دیگر جنگی می رسید.
اما دو عامل عمده یکی پایین بودن توان پیمان‌کاری و عدم‌تعهد و نبود روح درستکاری در برخی پیمان‌کاران و دیگری مدیریت ضعیف و فاقد توان برنامه ریزی و نظارت باعث بهره وری بسیار پایین این‌اعتبارات و هدر رفت منابع می شد.
پروژه ها با اعتبار بالا تعریف می شد و با کیفیت بسیار نازل تحویل گرفته می شد.
در جانمایی فضاهای آموزشی کمترین دقت لازم به کار نمی رفت و به جای این‌که با مطالعه دقیق معلوم شود که در کجا باید مدرسه ساخته شود هر جایی که زمینی تملک شده بود و یا امکان تملک راحت تر و با هزینه کمتری وجود داشت بنای مدرسه گذاشته می شد و وقتی مدرسه ساخته و تحویل آموزش و پرورش می شد تازه معلوم می شد که در مجاورت مدرسه جمعیتی وجود ندارد و‌مردم هم‌حاضر نیستند خطر کنند و بچه هایشان را به مناطق دور دست و‌گاهی خارج از محدوده مسکونی شهر بفرستند و حاصلش دوازده مدرسه نوساز خالی از شاگرد در خرمشهر بود و چند مدرسه مستهلک در مناطق پر جمعیت شهر که امکان پذیرش همه شاگردان ساکن در مجاورت خود را نداشتند.
پول می آمده و فورا پروژه ای تعریف می شده و پیمان‌کار چیزی سرپا می کرده و تحویل می داده و تسویه حساب می کرده و‌پول کلانی به جیب می زده و علی برکت الله می رفته تا در پروژه بعدی ماهی مقصودش را صید کند.
اداره کل نوسازی مدارس استان بزرگی مانند خوزستان که همزمان پروژه های بسیاری در سطح استان داشت و‌مهندسان ناظر فراوانی هم داشت هیچ آزمایشگاه فعالی برای مقاومت سنجی بتون یا جوش سازه هایش نداشت و‌مدتها بود که آزمایشگاه تست جوش و بتن آن تعطیل بود.
در بازدید هایی که از پروژه های عمرانی در دست ساخت در شهرستانها و مناطق داشتیم کیفیت اجرای سازه های مدارس در حد فاجعه بود و کمترین زلزله ای می توانست آنها را به کل ویران‌کند و گاهی پیمانکار برای کاهش هزینه ساختمان را بدون پی و در سطح زمین ساخته بود که با کمترین بارندگی ساختمان در آب شناور می شد.
با صحبتی که با مهندس دهقانیان مدیرکل نوسازی مدارس کردم بنا شد کنترل کیفیت جوش و بتن برون سپاری شود و یک شرکت خصوصی مسئولیت آزمایشگاه را به عهده بگیرد.
شرکتی با هزینه اندک به خدمت گرفته شد و کار نظارت بر کیفیت سازه ها در سرتاسر استان را بر عهده گرفت.
در بسیاری از بناهای در حال ساخت با کنترل کیفیت دستور تخریب داد و بر کار پیمانکاران ایرادات اساسی وارد کرد و هر روز از پروژه ها در سرتاسر استان نمونه برداری می کردند و با تست های مقاومت سنجی گزارش هایی تهیه می کردند که نشان می داد این سازه ها در آینده بسیار خطر ساز هستند.
برخی از پیمانکاران که تمایلی به بهبود کیفیت کارشان که مستلزم هزینه کرد بیشتری بود نداشتند و این نظارت را به ضرر خود تشخیص داده بودند کارگرانشان را وادار کردند تا ماشین این‌مهندسان ناظر را به پاره آجر ببندند و یکی دو نفر از آنها را زخمی و راهی بیمارستان کنند.
مدیر عامل شرکت مشاور کیفیت که وضع را خراب دید از خیر قراردادش گذشت و‌جان کارگران و مهندسانش را برداشت و در رفت!
من‌الان وقتی می شنوم که در اجرای سیستم فاضلاب اهواز موتور خانه سیستم فاضلاب را در یک سمت رودخانه کارون نصب کرده اند و لوله گذاری این سیستم در سوی دیگر رودخانه و عملا اعتبارات هدر رفته و با اولین باران فاضلاب اهواز و شهرهای دیگر خوزستان طغیان می کند تعجبی نمی کنم. به نظرم همچنان آن دو مشکل پابرجاست عدم توان پیمان‌کاری متعهد و‌نبود نظام نظارت روش مند و ضعف مدیریت در دستگاههای مسئول.
بعدها که ما از خوزستان رفته بودیم مدیرکل وقت نوسازی مدارس استان که‌پس از پایان دوران مسئولیت دوره‌کارشناسی ارشد GIs را گذرانده

بود به من می گفت من‌اگر در دوره مسئولیت نوسازی مدارس این دوره را گذرانده بودم مدرسه سازی در استان به صورت دیگری انجام می شد.
@haftjoosh

تامل در بزرگراه میان سالی(۱۴)
عبدالرسول عمادی

اهواز نقطه اتصال چند نوع فرهنگ و ساختارهای فرهنگی و اجتماعی متفاوت است. جاده هایی که از چند مسیر مختلف به اهواز می رسند مسافرانی با زبان ها و گویش های مختلف و مختصات ژنتیکی و قومیتی مخصوص به هر سرزمین را در یکجا گرد می آورند در حاشیه رودخانه تاریخی کارون که اهواز در دو سوی آن دراز به دراز گسترش یافته است.
اگر این سخن ابن خلدون را بپذیریم که انسان در جبر جغرافیا گرفتار است باید این را هم بپذیریم که آزادی و رهایی از این جبر لازمه اش خارج شدن از چنبره جغرافیایی و مهاجرت و سیر و سیاحت است و آنان که بیشتر سفر می کنند قدرت همزیستی بیشتری دارند و از تساهل و تحمل فرهنگی بالاتری بهره می برند و هر جا که این هویت های متمایز در کنار یکدیگر روزگار می گذرانند آنجا بهترین میدان برای تمرین همزیستی است.
مشهور است که پنج نوع هویت متمایز را در خوزستان می توان از هم بازشناخت. عرب، بختیاری، دزفولی، شوشتری و بهبهانی
و خرده هویت های بسیاری که در ذیل ابن هویت های پنج گانه و حتی فراتر از آنها مانند ترک های قشقایی در هفتگل یا تلفیقی از نژاد ها مانند عرب کمری ها که حاصل امتزاج نژادی عرب های مرزنشین با بختیاری های زاگرس نشین هستند و این هویت های متمایز و نه متعارض در اهواز به هم می رسند و اهواز نمادی از وحدت و همرسی و هم‌نشینی این تمایزات فرهنگی و نژادی است و چون از اهواز به هر یک از مسیرهای شرقی غربی شمالی و جنوبی می روی این رنگارنگی فرهنگی خوزستان یکپارچه خود را بهتر نشان می دهد و این رنگارنگی در نگاه یک‌ناظر، جهانی در هم تنیده از شاخص های فرهنگی و اجتماعی را نشان می دهد و هیچ ناحیه ای از ایران به این تنوع و رنگارنگی فرهنگی و اجتماعی نیست.
از این رو خوزستان را باید نمونه ای کامل از تنوع فرهنگی ایران بزرگ به شمار آورد.
این رنگارنگی فرهنگی مانند یک زنجیره انسانی با خصلت ای متنوع و دست در دست هم دور تا دور استان خوزستان را فرا می گیرد و در اهواز مانند رنگ های طیف نور سفید به هم‌می پیوندد و به صورت تیمی ملی با لباس سفید در می آید.
از اهواز به مقصد دشت آزادگان که می روم تمام حال و هوای سال های جنگ به خاطرم خطور می کنند.
خاطراتی که در سال ۸۲ هنوز فاصله چندانی از آنان ندارم و تمام نام ها برایم مقدسند.
حمیدیه، سوسنگرد، بستان، هویزه. تکه هایی از زمین خدا که رنگ آسمان دارند و در آنان نشان تمام هویت های رسوخ یافته دینی و ملی خود را می جویم.
مردمی با فرهنگ عربی و اسلامی.
گرم و صمیمی و رفیق و قابل اعتماد و مهمان نواز که حرمت مهمان را احترام به خود می دانند و تو را از خود می شمارند و از هیچ خدمتی دریغ نمی کنند و تو که دلت می خواهد بهترین مدارس و بهترین معلمان دنیا را برایشان فراهم کنی.
با گذشت پانزده سال از پایان جنگ وقتی دوباره به این مناطق می آیی آثار تلاش و کوشش ملی برای محرومیت زدایی و پاک‌کردن آثار زخم های و رنج های جنگ‌ را حس می کنی و دلت خوش است که این مناطق مرزی به سرعت دارند خود را به قافله توسعه ملی می رسانند.
شهرها نونوار می شوند و این از خیابان ها و پارک ها و ادارات و مدارس نوساز قابل درک‌است و خدا را شکر می گویی که اگر هشت سال دربدری و آوارگی و رنج و ترس و تهدید بر ساکنان این‌مناطق مستولی بود دوباره مظفر و منصور در خانه های نوساخته خود ساکن شده اند و هر که به هر جا رفته دوباره برگشته و همتی ملی برای بازگشت به زندگی رضایت مندانه در جریان است.
آقای عبیاوی مدیر آموزش و پرورش سوسنگرد آقای فریسات رئیس اداره آموزش و پرورش بستان و آقای ناجی ساکی رئیس آموزش و پرورش هویزه اند.
این نام های خانوادگی هر کدام نماد یک هویت قومی است و به ویژه در میان عرب های خوزستان می توان از طریق نام خانوادگی به ساختار قومی و قبیله ای فرد پی برد و این نام های خانوادگی که تکرار می شوند از یک هویت تکثیر شده معین سخن می گویند.
و از این مسیر که بر می گردی اردوگاه تربیتی حمیدیه تفرج گاهی است تا در آن به عظمت و گستردگی و تنوع ایران عزیز بیندیشی و در آن نفسی تازه کنی و هر گاه به این اردوگاه رفتم برای شرکت در نشستی منطقه ای و استانی یا شرکت در اردوی ملی دانش آموزان دلم همانجا ماند و می خواستم دانش آموزی باشم در میان شرکت کنندگان و نه مدیرکلی که مجبور است پای بند به رسوم و تشریفات اداری بیاید و برود.
در مناطق آموزشی کوچک مانند هویزه و بستان دغدغه ها از سنخی است و در شهرهای بزرگتر مانند سوسنگرد از سنخی دیگر.
در مناطق پراکنده روستایی وجود مدرسه ای کوچک و تخصیص یک سرباز معلم می تواند عطش تحصیل چند کودک نوپای روستایی را فرو بنشاند ولی در شهری نسبتا بزرگ تمام ذهن تو معطوف به این است که جمع مشتاق مهارت آموزی که به قصد کسب مهارت به هنرستان می آیند از کارگاه و آزمایشگاهی در خور برخوردارند یا نه و در چنین وضعی دیگر داشتن مدرسه و دبیرستان و د

بیر مرتبط تو را راضی نمی کند و وضعیت ایده آل خود را در هنرستان ها می جویی.
دو سال پیش که سرپرست معاونت آموزش متوسطه بودم در سفری به خوزستان که برای منظور دیگری بود فرصتی شد تا به تنها هنرستان فنی و حرفه ای سوسنگرد که به نظرم به نام ابن سیناست سری بزنم.
فقر تجهیزات کارگاهی و آزمایشگاهی آن که یحتمل با فقر هنر آموز و استاد کار و انبار دار و سایر عوامل مرتبط در هم آمیخته است مرا افسرده و شرمنده کرد.
در حیاط مدرسه با همراهان راه می رفتم و به بضاعت حوزه متوسطه وزارت خانه و نیاز هنرستان های فنی و حرفه ای فکر می کردم و با خودم می اندیشیدم که چه خوب است که تا هنوز مرا برای معاونت آموزشی وزارت خانه تایید صلاحیت نکرده اند و چه خوب است که به زودی شرمندگی من از روی این مدارس تشنه مهارت آموزی به پایان می رسد.
ماموریت اموزش و پرورش بر مبنای سند تحول بنیادین به سمت مهارت آموزی روی کرده است و از آموزش های نظری صرف باید به سمت آموزش های توام با عمل برود.
در تاریخ ادبیات ما همیشه ارزش علم به توام بودن آن با عمل بوده است
علم‌ چندان که بیشتر خوانی
چون عمل در تو نیست نادانی
و یادگیری باید مقدمه ای باشد برای عمل کردن و این امر لازمه اش رفتن مدرسه هاست به سمت آموزش مهارت و آموزش مهارت با دست خالی ممکن نیست که عده می خواهد به کسر عین و عده می خواهد به ضم آن.
عده اش را باید دانشگاه تربیت دبیر فنی شهید رجایی فراهم‌کند که ماموریتش تربیت دبیر فنی و هنر آموز برای هنرستان هاست و اکنون با بی اعتنایی به این ماموریت چهار نعل به سمت تربیت دانشجوی کارشناسی ارشد و دکتری می تازد.
در دوره سرپرستی معاونت متوسطه وزارت چند جلسه با رئیس و معاونان این دانشگاه نشست مشترک گذاشتیم که ما بیش از چهل هزار نیروی انسانی در هنرستان های فنی و حرفه ای کشور کسری داریم و این دانشگاه باید به رفع این کمبود بپردازد و حاصلش این شد که امسال آن دانشگاه بی اعتنا بیش از سیصد دانشجوی دکتری گرفته است تا ژست دانشگاهی اش را کامل کند بی خیال کمبود معلم فنی و حتی بیش از دانشگاه های غیر ماموریتی وزارت علوم و هیچ کس هم جلودار این سیاست نادرست در دانشگاه تربیت دبیر فنی آموزش و پرورش نیست.
عده اش را هم باید تخصیص اعتبار برای خرید تجهیزات هنرستان ها علاج کند و وقتی کسری بودجه باشد اولین شهید ماجرای کسر بودجه دیوار به شدت کوتاه اعتبارات تجهیزاتی است.
در دوسالی که در خوزستان بودم این دو خط خروجی از اهواز که یکی به سمت سوسنگرد و بستان و هویزه می رفت و دیگری به سوی آبادان و خرمشهر برایم خطوط ویژه بودند و هر چه از دستم می آمد برای جبران عقب ماندگی ها و به ویژه جلوگیری از افتادن مدیریت آموزش و پرورش این‌مناطق به دست سیاسیونی که آموزش و پرورش را مرکب رهواری برای رسیدن به مطامع شخصی خود می دیدند کوتاهی نکردم اگر چه فرصت چندانی نداشتم و بناگهان در همهمه انتخابات سال ۸۴ و در گرد و غبار گرد باد روزگار به هزار کیلومتر آن طرف تر پرتاب شدم.
@haftjoosh

هفت جوش:
تامل در بزرگراه میان سالی(۱۵)
عبدالرسول عمادی

اوضاع در سال ۸۳ و بعد از انتخابات مجلس هفتم که در انتهای سال ۸۲ برگزار شده بود مانند شرایط امسال یعنی ۹۹ بود.
اکنون پس از برگزاری  انتخابات مجلس یازدهم در اسفند ۹۸ مجلسی اصول گرا شکل گرفته است که با دولت مستقر زاویه دارد و منتظر است تا چند ماه منتهی به پایان این دولت بگذرد و دولتی هم سو با خودشان بر سر کار بیاید، ولی خوب بسیاری از نمایندگان هم تازه کار هستند و می خواهند خودی نشان بدهند و حوصله ندارند بمانند تا دولت بعدی بر سر کار بیاید و این را هم می دانند که تا دولت بعد بیاید وزیرش را مستقر کند و او مدیرکل را تغییر دهد و آنگاه نوبت به دادن سهم نماینده در حوزه انتخابیه اش برسد زمان می برد و ضمنا فعالان ستاد انتخاباتی نماینده هم هر روز فشارها را بر او بیشتر می کنند و می خواهند هر چه سریعتر به موقعیت دست پیدا کنند.
یکی دو ماه پیش بود که یکی مدیران کل فعلی آموزش و پرورش از یکی از استانها با من تماس گرفت و‌گفت با توجه به این که شما تجربه مشابه با وضع امروز را هیجده سال پیش داشته اید می خواهم از تجاربتان بپرسم و این که ما با این‌نمایندگان که هم راستا با دولت نیستند و اصرار دارند مدیرانی که‌مخالف با خط و مشی دولت فعلی هستند بر سر کار بگماریم چگونه مواجه شویم و چه باید بکنیم؟
من عرض کردم که اصل بر تعامل و دیدن و شنیدن نمایندگان است و حتما باید به پیشنهاد های آنها توجه شود و‌مواردی که پیشنهاد می کنند دقیق بررسی شود ولی شما از معیارهای خودتان نباید کوتاه بیایید ای بسا که در مواردی پیشنهادات نمایندگان با معیارهای شما انطباق داشته باشد ولی در مواردی که تشخیص شما بر نامناسب بودن مورد پیشنهاد شده است باید بر سر موضع خود ایستادگی کنید.
اصل در قانون اساسی ایران بر تفکیک قواست و مجلس حق سلب اختیارات قوه مجریه را ندارد و باید به نقش خود قانع باشد ولی ارائه پیشنهاد خیلی هم خوب است و باید پیشنهادات را بررسی کرد .
نمایندگان سه مرحله را برای به کرسی نشاندن خواسته های خود از انتخاب شدن به عنوان نماینده مجلس تا استقرار دولت بعدی دارند. یک‌مرحله بلافاصله پس از انتخاب خودشان است که خوب دوره ای حیاتی است و اگر نماینده بتواند خواسته اش را در دستگاه اجرایی پیش ببرد پیش فعالان ستاد انتخاباتی و هوادارانش به‌عنوان فردی مقتدر شناخته می شود و تصویر نماینده ای موفق از خود به‌نمایش می گذارد و برای دوره بعدش اعتبار ذخیره می کند.
مرحله دوم پس از انتخابات ریاست جمهوری است که می توانند به مدیر قبلی قول مساعدت برای ماندن بدهند و به این وسیله امتیاز لازم را از مدیر قبلی در شرایط ضعف بگیرند زیرا او که‌حالا با تغییر دولت در معرض عزل قرار گرفته و لرزان است، اگر آدمی دلبسته به پست و‌مقام باشد حاضر است امتیاز بدهد تا بماند.
این هم‌دورانی طلایی برای فشار آوددن‌نماینده به‌مدیر دستگاه اجرایی است.
مرحله سوم بعد از عزل مدیر قبلی و روی کار آمدن مدیران همسو در دستگاههای اجرایی است و این دیگر خیلی نمایش اقتداری برای نماینده نیست که با مدیران همسو کارش را پیش ببرد.
در سال ۸۲ انتخاباتی برای تشکیل مجلس هفتم برگزار شد که در آن اکثریت نمایندگان مجلس ششم رد صلاحیت شده بودند و در واقع مجلس ششم در حالی تا برگزاری انتخابات مجلس هفتم و استقرار آن به کار خود ادامه می داد که اکثریت نمایندگان آن فاقد صلاحیت بودند و مجلس هفتم در نمایندگان اندکی با مجلس ششم اشتراک داشت درست همین اتفاقی که در مجلس یازدهم افتاده و بسیاری از نمایندگان مجلس دهم رد صلاحیت شده اند و‌مجلس یازدهم نقاط اشتراک زیادی با مجلس دهم‌ندارد.
در انتخابات سال ۸۲ نمایندگان اصول گرای مجلس ششم تایید صلاحیت شدند و به مجلس هفتم‌راه یافتند و اصلاح طلبان از دم‌تیغ نظارت استصوابی شورای نگهبان گذشتند و در مجلس یازدهم نیز تنها نمایندگانی از مجلس دهم حضور دارند که با گرایش سیاسی اعضای شورای نگهبان همسو هستند و هر نماینده ای از مجلس قبلی که سلیقه سیاسی متفاوتی با ناظران انتخابات داشته از رقابت منع شده است.
نمایندگان اصول گرای مجلس ششم از خوزستان کسانی مانند سید ناصر موسوی نماینده رامهرمز، فریدون حسنوند نماینده اندیمشک، سید جاسم ساعدی نماینده شوش در رقابت انتخاباتی باقی ماندند و دوباره راهی مجلس شدند و مابقی نمایندگان که از جریان اصلاح طلب و حامی دولت خاتمی بودند رد صلاحیت شدند تنها آقای دکتر شجاع پوریان نماینده اصلاح طلب بهبهان تایید صلاحیت شد و مجددا به مجلس راه یافت و مابقی نمایندگان نو شدند.
با تشکیل مجلس هفتم با چهار نوع نماینده در خوزستان مواجه بودم یکی مانند آقای حسنوند نماینده اندیمشک که قبل از انتخابات مجلس به شرحی که گفتم مسائل فی مابین آموزش و پرورش و ایشان حل و فصل شده بود.
یکی دیگر مانند مرحوم سید ناصر موسوی نماینده رامهرمز که حالا که انتخاب شده بود شمشیرش یا به قول خودش

چماقش را از رو بسته بود تا به جنگ آموزش و پرورش بیاید. نمایندگانی هم بودند که اگر چه اصول گرا بودند ولی معتدل و آرام بودند و سر ستیز نداشتند مانند سید احمد آوایی در دزفول یا مصطفی مطورزاده در خرمشهر و هم‌چنین گروه چهارم یعنی نمایندگان اصول گرای جدیدی که در پیگیری خواسته خود به شدت مصر بودند مانند آقای کمال دانشیار در ماهشهر یا سید نظام مولا هویزه در دشت آزادگان یا محمد سعید انصاری در آبادان.
خوب طبیعتا هر یک از این ها روش مواجهه خاص خود را می طلبید.
در رامهرمز دعوای میان مرحوم آقای سید ناصر موسوی نماینده  و‌ آقای جمشید کمایی رئیس آموزش و پرورش به حد غیر قابل ادامه ای رسیده بود.
کمایی مدیر شایسته و توانایی بود که چون در چند سال گذشته زیر بار توقعات نماینده نرفته بود برای سید ناصر موسوی غیر قابل تحمل بود و حالا که سید ناصر دوباره انتخاب شده بود یا باید چهار سال دعوا و مرافعه و سنگ‌اندازی نماینده محترم در مقابل آموزش و پرورش را تاب می آوردیم یا قال قضیه را به این صورت می کندیم که آقای کمایی را از آنجا با حفظ حرمت جابجا کنیم.
به این نتیجه رسیدم که راه درست بردن آقای کمایی از رامهرمز است. او‌مدیری با تجربه و لایق بود و چون مدیر آموزش و پرورش ماهشهر در آستانه بازنشستگی بود قصد کردم آقای کمایی را به ماهشهر انتقال دهم.
در این مسیر دو مانع وجود داشت یکی مخالفت نماینده ماهشهر بود زیرا آقای دانشیار نماینده ماهشهر که رئیس کمیسیون انرژی مجلس و نماینده ای پر انرژی! هم بود خودش نامزدی برای ریاست اداره آموزش و پرورش داشت و بر انتصاب او اصرار می کرد و هم مرحوم سید ناصر به کمتر از برکتاری مطلق آقای کمایی رضایت نمی داد و او هم در نپذیرفتن آقای کمایی توسط نماینده ماهشهر موثر بود هدف آن روحانی مرحوم این بود که‌کمایی از ریاست آموزش و پرورش عزل شود و به مدرسه برود!
من در فرستادن آقای کمایی به ماهشهر مصمم بودم استعلام حراست ایشان را هم‌گرفته بودم و با فرماندار ماهشهر هم هماهنگی کرده بودم البته دو نفر مخالف بودند یکی نماینده و دیگری امام‌جمعه.
مخالفت امام‌جمعه محلی از اعراب نداشت زیرا او مقام اداری ای نبود که وظیفه در قبال ایشان متوجه من باشد در مورد نماینده هم‌ حداکثر تلاشم را برای تعامل با ایشان کرده بودم ولی مرغ نماینده محترم یک پا بیشتر نداشت و بر انتصاب همان یک آدم اصرار داشت.
فردی که هیچ تجربه و سابقه مدیریتی نداشت و وقتی آمد و با او مصاحبه کردم هیچ توانایی در او ندیدم و تنها سابقه ای که داشت عضویت در هیات نظارت انتخابات بود که ربطی به آموزش و پرورش نداشت.
بک بار هم روحانی جوانی با این آدم به نزد من‌ آمد و‌مرا تهدید کرد که تو نمی توانی هیچ‌کس غیر از ایشان را به عنوان رئیس ماهشهر منصوب کنی و‌من هم عصبانی شدم و او را از اطاقم بیرون کردم و‌گفتم برو هر کاری می خواهی بکن!
بالاخره صحبت های من و نماینده به جایی نرسید و من چون‌مقدمات قانونی کارم را فراهم کرده بودم حکم انتصاب آقای کمایی در ماهشهر را زدم و فرستادم برای معرفی.
نماینده ماهشهر که دست بردار نبود همان روز به دفتر وزیر رفته بود تا با فشار از آنجا مانع مراسم معارفه شود. آقای وزیر تماس گرفت و چون توضیحات مرا شنید گفت کارتان درست است و من از شما ولو استیضاح بشوم حمایت می کنم.
کار انتصاب در ماهشهر انجام شد و البته آقای دانشیار هم وقتی کار خوب و بی تنش آقای کمایی را دید در جلسه ای در دفتر معاون پارلمانی وزیر از روند کار و آنچه اتفاق افتاد ابراز رضایت کرد.
مرحوم حجه الاسلام و المسلمین سید ناصر موسوی نماینده رامهرمز که از بابت انتصاب آقای کمایی در ماهشهر هم عصبانی بود در انتصاب رئیس بعدی رامهرمز هم فقط و فقط یک‌نامزد داشت آقای حفیظ الله میرزایی.
من به ایشان گفتم که شما سه نفر پیشنهاد  کنید من یکی از ایشان را منصوب می کنم و او هم فقط بر همین گزینه اصرار داشت.
آقای میرزایی را دعوت کردم و با ایشان صحبت کردم بر خلاف پیشنهاد  نماینده ماهشهر این آقای میرزایی به نظرم آدمی مناسب آمد و معاونین اداره کل هم ایشان را تایید کردند ولی هنوز دل چرکین بودم که نکند تحت تاثیر تهدیدات و خشونت کلامی نماینده و بیم از درگیری او با هر کسی که در آنجا منصوب می کنم به این‌گزینه راضی شده ام ولی در نهایت مصلحت در این دیدم که آموزش و پرورش رامهرمز را در چهار سال پیش رو با نماینده درگیر نکنم و بیش از پیش آنجا با تنش اداره نشود ولذا آقای میرزایی را منصوب کردم.
آقای میرزایی انسانی خوب و مودب و شخصیت محترم و قابل احترامی است و قلبا دوستش دارم ولی هنوز پس از بیست سال این‌پارادوکس اخلاقی در ذهنم حل نشده است که آقای میرزایی بالاخره انتخاب من بود یا تحمیل زورمندانه نماینده.
@haftjoosh

* این یادداشت ها در کانال تلگرام هفت جوش متعلق به دکتر عبدالرسول منتشر شده است

ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : 0
  • نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
  • نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.